قصه برای شب کودکان 8ساله
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.
القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.
ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.
تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.
حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.
داد زد ننه جون من سیب می خوام.
ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .
حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو
تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.
رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا.
اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟
حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم.
ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.
حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد
اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین.
همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و
نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟
حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟
دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم.
حسن گفت: زور آزمایی کنیم.
دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.
حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت
سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.
حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد.
دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت.
حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ.
جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟
حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟
صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.
حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.
پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها.
حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم.
پادشاه دیوها گفت: باشه.
بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!!
حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین.
اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟
گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون .
حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم.
آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو .
پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.
پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد.
حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.
باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه .قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
منبع : نی نی سایت
ninisite.com
خیلی خوب بود برای پسرم خواندم خوشش اومد.
حسن کچل
عالی 🌹🌹🌹🌹
خیلی قشنگ و خنده دار بود همین طور جذاب و شنیدنی پسرم خیلی دوست داشت مرسی
خیلی زیبا بود پسرمم خیلی دوست داشت وکلی هم خندید دمتون گرم
با سلام خدمت همه عزیزان زحمت کش
پسرم خیلی از داستان خوشش اومده و بازم میگه از این مدل داستانها میخوام
دمتون گرم و خداقوت
خیلی داستان قشنگی بود پسرم واقعا خوشش اومد ممنونم
خوب و جالب بود ممنون از شما
حنانه
صادقی 😘
سلام خیلی قشنگ بود دخترم آخراش خوابش برد
زمان قدیم این مدل داستانها خریدار داشت ولی برای بچه های پیش رفته وپر از اطلاعات امروزی خسته کننده وملال آور است وسطای داستان بی اعتنایی میکنند…به هر حال ممنون
سلام دخترم وسط قصه خوابش برد واقعا عالی بود دخترم خیلی دوستش داشت ولی از غول و شیطون می ترسید ولی بازهم ممنون از سازندش
عااااالی بود
من هم همین طور خیلی جالب و من خیلی خیلی دوست داشتم
بده
واقاً قصه خوبی بود ومن از شما و همکاراتون تشکر می کنم
پسر من این قصه رو شنيده بود. و ميدونست ديو چیە و ميدونست شيطان چیە
از این داستان خوشم اومد ولی خیلی زیاده میشه کوتاه کنی یعنی خلاصه کنید
خوب و جالب بود ممنونم
بیست
منم تاحالا نشنیده بودم این داستان حسن کچل رو ! خیلی خوب بود ولی … راستی سلام 🦛
عالی بود پسرم میگفت چی قصه ی حسنکچل قشنگی😀
خیلی خوب بود و کلی خندیدیم
من هم همین طور خیلی جالب و من خیلی خیلی دوست داشتم
منم خیلی دوست داشتم
خیلی عالی بود .فقط نمیدونم موقع خواب بچه وقتی ازت میپرسه دیو چیه .غول چیه شیطان چیه و…چه جوابی بدم که شب یا در تنهایی نترسه
اره واقعا بچه منم همین سوالهارو پرسید ازم 😁😁
من ک برای پسرم خوندم همش داشتم سانسورمیکرذم قصه رو ،دیو رو گفتم یه آقابی.شیطانم که اصلن نگفتم
له نظرم جدید و جالب بود
عالی بود من تا به حال همچین غصه ی حسنی ای نشنیده بودم خیلی عالی بود
وسط قصه بچم خوابش برد ولی من تا آخر خوندم،چون تا حالا این مدلی حسن کچل نشنیده بودم.،😃
خیییییلی خوب بود ،خیلی دوست داشتم.♡
عالییی بود
واقعا خیلی خوب بود من تا به حال این داستان را نشنیده بودم واقعا برام جذاب بود
خوب وجذاب بود
عالییی
خیلی خوب بود
عالی بود
خیلی عالی بود تا حالا اینمدلی نشنیده بودم 😍😊😍
من با این قصه خندم گرفت😍🤣
این بهترین غصه ای هست که برای بچم خواندم جون سریع خوابید
خیلی خوب بود
خیلی بد است
دوست نداشتم ولی خوب بود