نویسنده: سپیده فرهادی(loveli)
نام رمان:خاطرات پوسیده

[divider]

-خود کشی نکرد نترس . اما ای کاش خود کشی میکرد.
-چی کار کرده؟
-اسیر غول اعتیاد شد. اون یه الکلی شد. یه معتاد بی مصرف شد.
-الان کجاست؟
-نمی دونم من هم جسته و گریخته از خانوم کوچیک شنیدم. بعد از اون قضیه هم دیگه روم نمی شه برم خونه خانوم کوچیک.
از جام بلند شدم و از اتاق علی بیرون رفتم.
***
باورم نمیشد که رضا با خودش یه همچین کاری کرده باشه. من نمی فهمیدم رضا همه چیز بود. یه نمونه کامل از مقاومت بود. چرا باید به خاطر من یه همچین کاری میکرد. من هیچ تقصیری نداشتم . من هیچ وقت نفهمیدم که اون من رو دوست داره. همیشه گوشه ذهنم یاد و خاطرات خوش کودکیمون بود. اما … با اینکه هیچ وقت سن و سال برای من مهم نبود اما چون از اون سه ماه بزرگتر بودم هیچ وقت جز دوستی به چیز دیگه ای فکر نکردم. من عاشق نیما شدم وقتی که باهاش ازدواج کردم و الان هم حاضر نبودم به هیچ دلیلی ترکش کنم. نیما همه زندگی من بود.
اون روز از دانشگاه با نگار برمی گشتیم .نگار دستم رو محکم فشرد و گفت:
-اون ور رو نگاه داداشم اومده دم دانشگاه.
بی خیال سرو رو تکون دادم و با هم جلو رفتیم تا سلام و علیک کنیم. در لحظه اول تو نگاهش یه چیزی رو حس کردم که بعدها فهمیدم بهش عشق میگن. از اون روز هر روز میومد دم دانشگاه تا ما رو برسونه تا اینکه من ماشین خریدم . از فردای اون روز نیما برای بردن نگار نیومد. اما هفته بعدش با خانواده اش به خونمون اومد.
صدای زنگ در که بلند شد. نگاه خریدارانه ای به دیوار رنگ و رو رفته خونه باغ انداختم. چشمام رو بستم و هوای زیبای اونجا رو با تمام وجودم وارد ریه هام کردم. باورم نمیشد که اینقدر دلم برای اونجا تنگ شده باشه.
صدای پیرمرد مهربون قصه های کودکیم که بلند شد لبهام به خنده نشست. باورم نمیشد که حاجی هنوز زنده باشه.
-سلام حاجی.
با تعجب از پشت قاب عینکش نگاهم کرد و گفت:
-علیک سلام دخترم. شما؟
عینک دودیم رو از روی چشمم برداشتم و با لبخندی که به لب داشتم گفتم:
-ماندانا ام حاجی یادت نمیاد؟
پیرمرد کمی فکر کرد و بعد با خنده گفت:
-آه ماندانا خانم چقدر بزرگ شدی تو دخترم….
بعد در حالی که میخندید من رو به داخل دعوت کرد.
دلم نمیومد نگاه از درختهای زیبای خونه باغ بردارم.
-خانوم کوچیک خونه است؟
-آره دخترم خیلی وقته جایی نمیره
لبخندی زدم و به عصای توی دستش نگاه کردم و گفتم:
-حاجی زحمت نکش خودم میرم. فقط می رم یه سر به ساختمون قدیمی بزنم.
در حالی که با دستش کمرش رو گرفته بود گفت:
-به یاد بچگی هات؟
لبخندی زدم و گفتم:
-برای تجدید خاطره.
سرش رو تکون داد و آه جگر سوزی کشید و گفت:
-برو عزیزم ، برو
ساختمون قدیمی همچنان سبک خودش رو حفظ کرده بود. رضا همیشه می گفت ما چه میدونیم توی این ساختمون چه اتفاقهایی افتاده. شاید بارها حجله گاه عشاقی بوده. شاید هم ….
همیشه به این جمله رضا که میرسیدم تمام تنم به لرزش میافتاد. از همون موقع دوست نداشتم که رضا هیچ وقت ادامه این جمله روبگه. دستم رو روی گوشهام میزاشتم و با سرعت از اون ساختمون دور میشدم.
به جرئت میشد گفتکه حالا این ساختمون خیلی خیلی پیر تر شده بود. نگاهم که به پله های راه پشت بوم افتاد اشک توی چشمام نشست و با غصه در حالی که دستم رو به دیوارهای خاکی می کشیدم به بالا رفتم. انگار نیرویی جادویی من رو به بالا می برد. در پشت بوم با صدای دلخراشی روی پاشنه چرخید و با باز شدن در یهو پرنده ها با صدای زیادی شروع به پر زدن کردن. با دستم اشک هام رو پاک کردم و نیمه بسته در رو هول دادم تا کامل باز شه. پا به روی زمینی گذاشتم که نوشتن رو از اونجا شروع کرده بودم. چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
-این منم ، آیا به یادت داری ؟
بغض غریبی گلوم رو آزار میداد.
***
-سلام خانوم کوچیک
از روی زیلویی که روی سکوی جلوی در انداخته بود نیم خیز شد و به صورتم نگاه کرد.عینک بزرگ گردش رو روی چشمای تیله ای هوشیارش گذاشت و بعد زیر لب چیزی زمزمه کرد.
نزدیکش شدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-ماندانا این تویی؟
سرم رو تکون دادم. بغض هنوز توی گلوم بود. خانوم کوچیک سرش رو تکون داد و به تُرکی گفت:
-بالام ُاولُم ان شالله. نَقَدر گِـج گَلدیی بالام.
-دیر اومدم آره. خیلی دیر اومدم خانوم کوچیک.
سرم رو توی بغلش گرفت و با نوای غریبی شروع به زاری کرد.
وقتی هر دو ساکت شدیم برام توی لیوا ن های کمر باریکش چایی ریخت و هی سوال پیچم کرد.
-مبارک باشه دخترم شنیدم عروسی کردی؟
-بله خانوم کوچیک پنج ساله….
سرش رو تکون داد و گفت:
-پنج ساله …..
بی اختیار پرسیدم:
-از رضا چه خبر خانوم کوچیک؟
نگاهی گذرا، عاری از هر گونه احساس به صورتم انداخت و گفت:
-کدوم رضا دخترم؟
با تعجب گفتم:
-رضا رو میگم….
-می دونم . همبازی کودکی هات رو میگی؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
-دیر اومدی ماندانا، رضایی که همبازی تو بود ،پنج ساله مرده. این رضای جدید رو تو نمیشناسی….
مکثی کرد و بعد با پر روسریش گوشه چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
-من هم دیگه نمی شناسمش…
-میدونم خانوم کوچیک علی همه چیز رو برام تعریف کرده…
سکوت کرد و در حالی که به پشتی پشت سرش تکیه می داد. لبه لیوان رو روی لبش گذاشت و به دوردستها خیره شد.
جرئت نداشتم سر بلند کنم. نمیدونم چرا احساس گناه می کردم..
-همیشه بهش گفتم. رضا برو بهش بگو دوستش داری… اما اون می گفت مگه میشه من رو یادش بره ؟من رو خانوم کوچیک؟ یعنی ماندانا می تونه من رو با تمام احساساتم از یاد ببره؟ این جور موقع ها نگاهش به زمین می افتاد و بعد از لحظه ای سرش رو تکون میداد و می گفت محاله. ماندانا وقتی عروسی کردی ، ندیدیش که چطور مُرد. طفلک بچم رنگ به رو نداشت. رفته بود ساختمون قدیمی و مثل دیونه هامن فقط صدای گریه اش رو می شنیدم.
انگار که داشت با خودش حرف میزد و وجود من رو حس نمی کرد.لیوان رو محکم توی دستم فشردم و گفتم:
-الان کجاست اینجا میاد؟
-جایی نداره بره مادر. آره میاد.
-الان کجاست؟
-در هفته دو روز میره این آموزشگاه …… حال و روز خوبی نداره داره دق میکنه….

[divider]

من هم حال خوشی نداشتم. نمی دونستم به جرم کدامین گناه نکرده شبها کابوس تنهام نمیزاشت. با صدای بلند توی خواب فریاد میزدم و با دستهای مهربون نیما از خواب بیدار میشدم. نگاهش توی اون شبها چه آتیشی به جونم میکشید. میدونست تا چیزی رو نخوام بگم نمی گم. پس هیچ وقت ازم نپرسید که چمه و چرا دارم شبها کابوس میبینم. تنها اون بود و سینه مردونه و مهربونش که درمانی برای اشکهای من بود. نمیدونستم چرا اینقدر آشفتنه ام. مامان سرم داد میکشید و علی ازم میخواست که این فکر رو از سرم بیرون کنم. نگار سوال پیچم می کرد و هدفم رو میپرسید. اما نیما….. تنها نگاهم میکرد و توی چشماش شک رو میدیدم.
-تو خیلی عوض شدی ماندانا، عزیزم اتفاقی برات افتاده؟
با عصبانیت لیوان رو روی میز کوبیدم و گفتم:
-نیما چرا من رو درک نمی کنی؟
-من نگرانتم چرا نمی فهمی؟
-اگه من نخوام نگرانم باشی ، باید چی کار کنم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-تو زن منی ، مگه میشه من نگران تو نباشم؟ تو دیگه اون ماندانای پر شور نیستی. چرا؟
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-خسته ام نیما. خسته.
از روی مبل بلند شد و اومد کنارم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد.
خدای من این چه آشوبی بود که توی چشمهای نیما بود؟
-میخوای یه چند روزی بریم مسافرت؟ درسهات و کار خونه خسته ات کرده….
دوباره این من بودم و این شونه ی مهربون نیما که مرحم دردهای من بود.
***
-تو مطمئنی اینجاست؟
سرم رو تکون دادم و به در آموزشگاه خیره شدم.
-قیافه اش رو یادته؟
-نمیدونم نگار …..
– الان چهارده سال از اون موضوع میگذره تو چطور میخوای اون رو بشناسی؟
کلافه به تک تک جوونهایی که از توی آموزشگاه بیرون میومدند نگاه میکردم. یعنی کدوم یکی از اونها رضا بود؟ یعنی کدوم یکی از این پسرها رضایی بود که من براش زندگی مذخرفی ساخته بودم؟ نه اینها نمیتونن باشن. چرا این ادمها اینقدر شادن…. خوب چرا نباید شاد باشن؟ چرا که نه؟ شاید رضا هم شاد باشه… اما نه… یه چیزی ته قلبم می گفت، که رضا الان رضا ناراحته….
-ماندانا کجایی؟
سرم رو چرخوندم و به نگار نگاه کردم
-می گم بریم. آموزشگاه تعطیل شد. درش رو بستن….
نگاهی سریع به در اموزشگاه که توسط دربون مهر و موم می شد کردم. نه خدای من پس رضا چی؟ یعنی اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی اومده و رفته بیرون؟
سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و بی اختیار شروع به گریه کردم.
-ماندانا تو داری با خودت چی کار می کنی؟ خوب شاید نتونستی بشناسیش. الان چهارده سال گذشته همون طور که تو قیافت تغییر کرده اونم قیافش تغییر کرده. اصلاً شاید اون امرو ز نیومده بوده….
نیومده؟ جرقه ای در ذهنم خورد. شاید پسفردا بیاد. شاید اون موقع ببینمش. اما اگه نیاد چی؟ نه حتما میاد. اصلاً اونقدر میام تا بالاخره ببینمش و ازش حلالیت بطلم. من باید اون رو همون رضایی کنم که میشناختم. این حق رضا نیست.
-نگار یعنی تو می گی من کارم درسته؟
دستم رو توی دستش گرفت و با نگاه مهربونی که خیلی شباهت به نگاههای نیما داشت گفت:
-تو نیت و هدف خیره… چرا میترسی؟ چرا ….
-نمیدونم انگار یه چیزی ته قلبم بهم هشدار میده. می ترسم…
-نترس. من و نیما همیشه کنار توییم.
وقتی اسم نیما رو اورد قلبم از شدت هیجان خودش رو چناتن توی سینه ام می کوبید که حس کردم جاش خیلی کوچیکه….
-یعنی نیما هم با این کار من موافقه؟
-نیما اونقدر تو رو دوست داره که با همه کارهای تو موافقه عزیزم…
-میترسم از دستم ناراحت بشه. نکنه فکر بدی بکنه. نکنه فکر کنه دیگه دوستش ندارم.
-می خوای من باهاش صحبت کنم؟
دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
-نه اینکار رو نکنی ها….
***
دوباره انتظار . ای خدای من تا به حال فکر نمی کردم که انتظار اینقدر سخت و کشنده باشه. یعنی اصلاً تا به حال انتظاری نکشیده بودم. دوباره آدم ها میومدند و میرفتند. دو ساعتی میشد که نزدیک در آموزشگاه توی ماشین نشسته بودم. یعنی رضا چه شکلی شده؟ یعنی صورتش هومن جوریه؟ نه بابا . اون الان خیلی تغییر کرده. پس از کجا بشناسمش. از رنگ چشماش. اگه عینک زده باشه؟ از رنگ موهاش. آره از رنگ مشکی موهاش. نه خیلی ها هستند که موهاشون اون رنگیه. پس چی کار کنم از کجا بشناسمش؟ نمیدونم شاید ، شاید حس خونی من رو به سمتش بکشونه. شاید بتونم تشخیص بدم رضا کدومه. اگه واقعاً اینطور نبود، پس چطور تا حالا بین این همه پسر حتی به فکرم هم نرسیده بود که شاید اونه یا اون یکی؟ پس حتماً همین طوره من از روی خونم می تونم اونو بشناسم. من مطمئنم که به محض دیدنش اون رو میشناسم.
نگاهم به روی چهره تک تک پسرها میلغزید و بی فایده بود. دیگه نمیشه. چقدر خلوته. یعنی امروز هم نیومده؟ یا واقعاً من نتونستم بشناسمش؟ آه خدای من دارم دیونه میشم. اَه شماها چی میگید؟ قطره اشکهای مزاحم، چرا دیدم رو تار کردید؟ بزارید ببینم.
خودشه؟ آره خدای من این رضاست؟ سریع در ماشین رو باز کردم. چشمام هنوز تار میدید. اما نه… اون خودشه این رضاست؟ باور نمیکنم. سریع دوباره در رو بستم . نگاهم با صورتش میرفت. باورم نمیشه که این رضا باشه. چرا اینقدر تکیده و لاغر شده؟ محاله اون رضای شاد بشه این فرد. نه اشتباه میکنم این رضا نیست. دارم اشتباه میکنم. ماندانا احمق نشو. بازم نگاه کن. نه پس چرا یه حسی ته قلبم میگفت که خودشه؟ باورم نمیشه. پس کو اون دو تا چشمهای براق که من برقش رو همیشه به ستاره های توی آسمون تشبیه میکردم. خدایا چقدر رضا از این جمله من میخندید و باز میخندید. اونقدر میخندید که لبهای من هم شروع به خنده میکرد. محال بود این چشمها بیشتر به چشمهای مرده ای میموند که فقط حرکت میکنه. دیگه نمیتونم باور کنم.وای دارم دیونه میشم.
صدایی توی گوشم پیچید که گفت:
-چیه قالت گذاشته؟
سرم رو از روی فرمون برداشتم و ……..[divider]

http://www.forum.98ia.com