نویسنده: سپیده فرهادی(loveli)
نام رمان:خاطرات پوسیده

[divider]

زمان بدون در نظر گرفتن فکر من یا دیگری می گذشت. گاهی با خودم می گفتم پس این سفر کذایی کی تمام میشود؟ آخرش به کجا ختم می شود؟ چه می شود؟ باز هم جای تک تک این سوالهای کوکانه ام رو علامت تعجبی بزرگ روی سرم رو می پوشاند. درگیری پدر و مادر هایمان همچنان ادامه داشت. عمه شهلا یکی از اون آتیش بیارهای معرکه بود که خواهر تنی بابا بود و با اومدنش به خونه باغ جنگ و جدال هم میورد.
یه روز که از مدرسه برگشته بودم صدای داد و فریاد از حساط پشتی یعنی خونه پدربزرگم میومد. از اونجایی که ذاتاً خیلی فضول بودم ، کیفم رو انداختم توی خونه و دویدم سمت حیاط پشتی. انگار دعوای همیشگی بود بین خانواده هایمان و این بار هم سر هیچ و پوچ با دیدن این موضوع وارد معرکه شدم و دیدم که مادرهایمان یعنی مامان من و رضا چطور بهم دشنام میدن. با اینکه سن کمی داشتم اما چنان از این صحنه حالم بهم خورد که سریع خودم رو به ساختمون همیشگی رسوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه. داخل اون جمع رضا رو ندیده بودم اما علی گوشه ای از حیاط ایستاده بود و نظاره گر بود.
از اون روز خانواده ها ساز دیگری کوک کردند. پیش خودم می گفتم خوب اگر خانم بزرگ که همون مادر بابای من بود می موند که این اتفاقات نمی افتاد. خوب پدر بزرگ بیچاره هم حق داره که بعد از زن خدابیامرزش فکر زن گرفتن بیفته دیگه…..
رفتارهای آنها دور از سن و فهم و شعورشان بود. بی تفاوت به درگیری هایشان به حیاط خانه عمو رفتم و با دیدن رضا خوشحال شدم . دستش رو گرفتم و سلام کردم. یهو زنعمو از تو اتاق اومد بیرون و با پرخاش رو به من و رضا گفت که چنر بار به یه بچه یه حرف رو می زننن. مگه نگفتم شماها باهم نباید بگردید؟
رضا سریع دست من رو ول کرد. من خیلی از رفتار رضا ناراحت شدم و از اونجا بیرون اومدم. سعی من بعد از اون ماجرا بر این بود که بهش کم محلی کنم.
چند سال بعد پدربزرگ فت کرد و این اعلام جنگ بود ، بر آتش بسی که در این چند سال در آن خانه رخ داده بود. بیچاره خانوم کوچیک ، چقدر از دیدن این صحنه ها رنج می برد و لام تا کام حرف نمی زد.
وقتی از خونه باغ اثاث کشی کردیم که من پانزده سالم بود. رضا ناراحت بود و ما شب قبل توی ساختمان مخروبه بودیم. هر دو کنار هم نشسته و من دوباره می نوشتم اما این بار کسی مانع نوشتنم نمی شد.
رضا از من پرسید :
-رابطه من و تو رو اگه قرار باشه بنویسی چطوری مینویسی؟
-دو تا دوست. من و تو خوب همدیگه رو درک میکنیم.
با تعجب ازم پرسید که فقط دو تا دوست؟ و من با اینکه حس می کردم که رضا به من علاقه داره گفتم آره . چون هیچ وقت اون رو به عنوان عشق یا چیز دیگری در رویاهایم نمی دیدم. من و رضا تنها با هم دوست بودیم همین و بس….
-تا حالا چیزی از اون روزها برامون نگفته بودی؟
نگاهم رو از شومینه گرفتم و به صورت نگار خیره شدم.
-چون تا به حال بهش فکر نکرده بودم.گفتم که من و رضا با هم دوست بودیم همین….
با رفتن نگار ، در حالی که مشغول شام درست کردن بودم. هم چنان فکرم دور رضا می چرخید. سالها بود که ندیده بودمش . اون پسر عموی من بود. هر چند که این رابطه رو خانواده من قبول نداشت.
نمی دونستم چه طوری میتونم از ش خبر بگیرم؟ آیا هنوز مادربزرگ توی خونه باغ زندگی می کنه؟ بعد از اثباب کشی از خونه باغ سعی کردیم همه اون خاطرات رو فراموش کنیم. پدر همیشه اون خاطرات رو خاطرات پوسیده ای می خواند و از آن هیچ وقت به خوبی یاد نمی کرد اما در صورتی که من اینطور فکر نمی کردم. همیشه می دانستم که رضا فرد موفقی می شه این رو مطمئن بودم.
سیب زمینی ها رو سرخ کردم و به اتاق خواب رفتم. آلبوم رو داخل کیفم گذاشتم و به آینه نگاه کردم.
-چی میخوای؟ تو مطمئنی که کاری که می خوای بکنی درسته؟
-نمی دونم. اما من کار بدی نمی خوام بکنم.
-مامان با شنیدن این موضوع از کوره در میره.
-می دونم. اما سعی می کنم قانع بکنمش.
-یعنی مادربزرگ هنوز اونجاست؟
سرم رو تکون دادم وبه چهره خودم درون آینه لبخندی زدم. واقعاً نمی دانستم فکری که در سرم دارم فکر درستی هست یا نه؟ اما واقعاً قصد داشتم این کار رو بکنم.
با آمدن نیما همه چیز تغییر کرد. میوه ها رو از دستش گرفتم و سعی کردم که دیگر به رضا فکر نکنم.

[divider]

نگاهی به صورت مامان کردم و با اضطراب گفتم:
-مامان از خانوم کوچیک خبری نداری؟
مامان بی تفا وت شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-نه خبر ی ندارم…..
-چرا؟
از آشپزخونه برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت:
-چیه؟ چه خبره؟ تو یهو یاد خانوم کوچیک افتادی؟
کلافه از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-مامان چرا هر وقت من خواستم از اونها یاد کنم شما من رو منع کردی؟
-تو هیچ وقت دلیل درستی برای این کارت نداشتی. در ضمن من یادم نیماد که تو بیشتر از یکی دو بار از اونها یاد کرده باشی
-بله اما اون دو بار هم شما چنان برخوردی باهام کردی که برای همیشه دهنم رو بستی.
مامان کفکیر رو توی دستش تکون داد و گفت:
-اون موقع ها من دوست نداشتم چیزی راجع به اونها بشنوم درک می کنی؟
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق علی رفتم.
-بله…
-می تونم بیام تو…
-بیا…[divider]


دستگیره در رو چرخوندم و به اتاق علی وارد شدم.
نگاه علی به صورت من که افتاد خندید و گفت:
-باز کجای کارت گیر کرده؟
ابروهای در هم کشیده شدم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-هیچی کمی کلافه شدم.
-مشکلی پیش اومده؟
روی تک مبل روی اتاقش نشستم و گفتم:
-علی می شه باهات رو راست باشم؟
روی تختش نشست و کتابش رو کناری گذاشت و گفت:
-با نیما مشکلی پیدا کردی؟
-نه بابا
-پس چی شده؟
-راستش این قضیه مال سالها پیشه….
به آرومی گفت:
-مربوط به رضاست؟؟؟؟؟؟؟؟
هزار تا علامت سوال روی کلم سبز شد. اون از کجا فهمید؟
وقتی تعجبم رو دید گفت:
-آلبوم رو روی مبل دیدم. عکس رضا با تو ….
سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم:
-دیروز نگار اومده بود خونمون منم آلبوم رو نشونش دادم. اون ازم پرسید که رضا کیه؟ و منم براش توضیح دادم. از دیروز فکرم همش دور رضا می چرخه…..
نفسی عمیق کشید و گفت:
-این که کاری نداره برو پیش خانوم کوچیک
-برم پیش خانوم کوچیک؟ تو هم یه چیزی می گی واسه خودتا….
-چرا که نه؟
-من سالهاست که از خانوم کوچیک خبری ندارم. یه کاره برم پیشش بگم چی؟
-خوب اینکه چیزی نیست من خودم میبرمت…..
-چی میگی تو؟اگه قرار به رفتن باشه خودم بلدم برم….
-مگه نمی گی که سالهاست پیشش نرفتی….
-خوب….
-من این مشکلت رو حل میکنم
-چطور؟
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت من میومد گفت:
-من زیاد میرم پیشش….
دهنم از تعجب چهار متر باز مونده بود. کنارم زانو زد و با دستش دهن بازم رو بست و گفت:
-چرا فکر می کنی هر کی سرش تو درس و کتابه احساس نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اما تو….
-آره من هیچ وقت از اون حرفی نزدم. اما باور کن که درکش کردم. خانم کوچیک بعد از پدر بزرگ تنها شد. هیچ وقت نزاشتم طمع تنهایی رو بکشه. لااقل خودش که اینطور میگه.
با بی قراری گفتم:
-از رضا هم خبر داری؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-بهتره نپرسی….
-چرا؟
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
-چرا میخوای بدونی؟
-علی خواهش می کنم…
-چرا اینهمه سال به یادش نیفتادی؟
از جام بلند شدم و رفتم سمتش:
-چرا داری من رو موعظه می کنی. خوب من اصلاً انتظار نداشتم که حتی تو هم به یادشون بیفتی…
-اما حالا که میبینی هم به یادشون افتادم و هم تا الان ازشون خبر دارم….
دستم رو به دور کمرش انداختم و به سمت خودم چرخوندمش و مثل همیشه خودمو لوس کردم و گفتم:
-داداشی جونم بهم بگو رضا کجاست؟
لبخندی شیرین کنج لباش نشست و گفت:
-باز میخوای خرم کنی؟
خندیدم و سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم .که علی در حالی که میخندید گفت:
-خیلی پرویی به خدا ماندانا
-میدونم. خوب بگو دیگه.
-باشه برو بشین تا برات تعریف کنم.
مثل بچه های حرف گوش کن روی مبل نشستم و مشتاق شنیدن.
-نمیدونم آیا تا حالا به این موضوع دقت کرده بودی که بیشتر اختلافات پدر و عمو سر زنعمو و مامان بوده؟ زنعمو به جون مامان می افتاد و مامان هم به جون بابا و بابا هم به جون عمو. زنعمو هیچ وقت زن خوبی برای عمو نبود. همیشه فکر مال و مکنت پدر بزرگ بود. هیچ وقت به بچه ها اون طور که باید نمی رسید. آخرش هم کار خودش رو کرد…..
مکثی کرد و گفت:
-مطمئنی که میخوای از اینها سر در بیاری؟
سرم رو تکون دادم که علی گفت:
-بعد از اینکه ما از خونه باغ اومدیم بیرون ، زنعمو بنای ناسازگاری با خانوم کوچیک میزاره . طفلکی خانوم کوچیک که کلافه شده بوده از عمو میخواد که از اون خونه برن. یادت میاد عروسی شمیم رو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره زنعمو هم اونجا بود.
-اون روز آخرین روز و شبی بود که عمو و زنعمو با هم بودند و از فردا کارشون به طلاق و دادگاه کشیده میشه. این وسط رضا و رضوانه مثل دو تا گوشت قربونی تو دستای عمو و زنعمو کشیده میشن. طفلک رضا هیچ وقت اون رزها رو یادم نمیره. که روی شونه های من گریه میکرد . از درون داغون میشد و حرفی نمیزد. بعد از اینکه رضوانه با زن عموکه با یه مردی که از سالها قبل زیر پای زنعمو نشسته بود میرن توی یه خونه. رضا میمونه و عمو. عمو بعد از طلاق دادن زنعمو دیگه دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشت با دیدن رضا یاد زنش میوفتاد و رضای بیچاره رو میگرفت زیر کتک…
اشکی که روی گونه ام بود رو با دستم پاک کردم که علی سرش رو تکون داد و گفت:
-مصیبت زندگی رضا بیشتر از اینهایی که شنیدی.
-اما من از عمه شنیدم که رضا توی دانشگاه سراسری ….. تهران قبول شده….
لبخند تلخی گوشه ی لبهای علی نشست و گفت:
-رضا همیشه موفق بوده. با اینکه خیلی سختی میکشیده اما باز هم تونسته توی دانشگاه سراسری قبول شه. خوشی اون روزش رو هیچ وقت یادم نمیره. دلش میخواست با دنیا جشن بگیره. دستای منو محکم فشار میداد و میگفت…..[divider]

-علی بالاخره به ارزوم رسیدم. حالا صبر کن سه چهار سال دیگه می رم دستشو میگیرم میارمش پیش خودم. داد میزد و می گفت که عاشقونه دوستش داره و به خاطر اون هر کاری میکنه. اما…..
سرش رو انداخت پایین و ساکت شد. بی قرار گفتم:
-علی پس چرا ساکت شدی؟
با چشمهایی که به خون نشسته بود گفت:
– اما هیچ وقت بهم نگفت اون کیه.تا چند سال پیش همه چیز داشت خوب پیش میرفت . همیشه برام جای تعجب داشت که چرا هیچ وقت از تو هیچی نمی پرسه. نمیدونستم بین تو و اون تو آخرین دیدارتون چی گذشته بود. چون تو هم هیچ وقت از رضا یادی نمی کردی. اون فقط گاهی اوقات ازم می پرسید که ماندانا هنوز هم تو درس خوندن تنبلی میکنه؟ و یا ازم میپرسید هنوز هم ماندانا مینویسه؟ هنوز هم با قلم احساساتشو بیان میکنه؟ وقتی جواب مثبت میگرفت سریع به موضوع دیگه ای می رسید. وقتی بهش گفتم که تو… که تو ازدواج کردی. به وضوح مرگ رو تو چشماش دیدم. تا چند لحظه نگاهش مات به لبهام دوخته شده بود و حرفی نمی زد. ترسیده بودم و تکونش میدادم. بعد از چند لحظه به خودش اومد و با صدای بلند زد زیر گریه. نمی دونستم باید چی کار کنم. چرا ناراحت شده بود رو هم نمیدونستم. بعد از اینکه ساکت شد بدون اینکه کلمه ای بهم حرف بزنه سوار موتورش شد و رفت و منو با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت.تو بیست و سه سالت بود و با نیما عروسی کرده بودی و من این رو تو شرایطی به رضا گفتم که همش حرف از ازدواج میزد و می گفت که میخواد بره سراغ اونی که عاشقشق.
سرش روبلند کرد و با بغضی که توی صداش بود رو به من فریاد زد و گفت:
-من احمق از کجا باید می فهمیدم که اون عشقی که در تموم این سالها ازش حرف میزد تو بودی؟ من از کجا باید میفهمیدم؟
از جاش بلند شد و با مشت به دیوار کوبید و گفت:
-اگه من بهش نمی گفتم شاید اون بلا رو هیچ وقت سر خودش نمیورد.
برگشت سمت من و بعد گفت:
-اگه من نمی گفتم نمی فهمید؟
نگاه خشک و ماتم به صورت علی دوخته شده بود. اون داشت چی میگفت؟ از عشق رضا به من داشت می گفت؟ من که باورم نمیشه. آخه چه دلیلی داشت که رضا عاشق من بشه؟ من که همیشه اون رو مثل یه دوست و همبازی دوران کودکی دوست داشتم.
-با تو ام ماندانا.
-چرا میفهمید علی، میفهمید….
اشکهام روی صورتم ریخت و سردی لحظه ی قبلم جاش رو به داغی احساساتم داد. احساساتی که به قول رضا تنها توی قلمم جاری می شد. اما اینبار اون چیزی که اون می گفت نبود من بزرگ شده بودم. یاد گرفته بودم که کی و کجا احساساتم باید بیان بشن.
سرم رو بین دستام گرفته بودم. دیگه سکوت بود که بین من و علی سخن می گفت. با صدایی که بیشتر به صدای ارواح شبیه بود گفتم:
-علی ، رضا چه بلایی سر خودش اورد؟
سرم رو بلند کردم.
-خود کشی

http://www.forum.98ia.com