داستانهای کودکانه بسیاری در زبان فارسی وجود دارد، که می‌تواند لحظات شاد و دلنشینی را برای کودکان فراهم کند. لحظاتی که می‌تواند از در هر زمانی رقم بخورد. چه در هنگام خواب و یا در زمانی که داخل ماشین هستید و کودک شما به خاطر ترافیک و شلوغی خسته شده است.

این مقاله در مورد معرفی داستان‌ها و قصه‌های جدیدی است، که می‌تواند مناسب سن کودکان باشد، به همین منظور سعی کردیم تا خلاصه‌ایی از این داستان‌ها را در ادامه این مقاله بیاوریم.

 داستان کودکانه بزغاله خجالتی

یه بزغاله‌ایی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. تمام بزغاله‌های گله همیشه در حال راه انداختن سر و صدا بودند. اما اون فقط یک گوشه می‌ایستاد و نگاه می‌کرد.

 داستان کودکانه بزغاله خجالتی
داستان کودکانه بزغاله خجالتی

وقتی که گله بزغاله به برکه می‌رسید، همه بزغاله ها با خوشحالی می‌دویدند و با شادی تمام آب می‌خوردند. اما بزغاله داستان ما اینقدر خجالتی بود، که یک گوشه می‌استاد و نگاه می‌کرد، وقنی که همه آب می‌خوردند، می‌رفت و یک گوشه برکه می‌ایستاد و آب می‌خورد.

چوپان گله که فردی بسیار مهربان بود، بارها به بزغاله ما گفته بود که باید رفتارش رو عوض کنه. اما بزغاله ما به قدری خجالتی بود، که بازم همین کار رو تکرار می‌کرد.

یک روز صبح وقتی که همه بزغاله با شادی و شوق می‌خواستن برای گردش برن به دشت و صحرا، بزغاله ما پاش پیچ میخوره. اما خجالت می‌کشه که به بقیه بگه من پام پیچ خورده. به همین خاطر مجبور شد تا شب در خانه تنها بمونه. سگ گله اون روز به خانه برمی‌گرده و می‌خوابه. بزغاله می‌گه مگه سگ به خاطر من برنگشته پس چرا خوابیده. اما به قدری بزغاله خچالتی بود که منتظر ماند، تا سگ از خواب بیدار بشه.

بالاخره حوصله بزغاله به سر آمد، به پیش سگ رفت و گفت، میشه من رو به گله ببری؟ چون من امروز جا موندم. سگ گفت بله که میشه اما من تند میرم، می‌تونی به من برسی؟

چوپان مهربان در جاده منتظر آنها بود، که دید سگ با بزغاله خنده کنان، گویی که با هم دوست شدند، دارند می‌آیند.

قصه کودکانه باغچه مادربزرگ

مادربزرگ یک باغچه خیلی زیبا پر از گل‌های رنگارنگ داشت. توی این باغچه زیبا، گل رزی بود که خیل هم مغرور بود. مادربزرگ داستان ما، دو تا نوه دختر داشت، که خیلی شیطون بودند. یکی از این نوه‌ها گل رز رو چید ولی خارهای گل وارد دستش شدند.

قصه کودکانه باغچه مادربزرگ
قصه کودکانه باغچه مادربزرگ

دخترکوچولو گل رو پرت کرد و گفت، این گل اصلا خوب نیست. گل رز خیلی ناراحت شد. گریه کرد. بقیه گلها تعجب کردند. گل گفت، فکر می‌کردم که من بهترینم، اما الان فهمیدم که همه چیز یک سری خوبی‌ها دارند، یک سری بدی‌ها دارند. بدی من خارهای روی ساقه من هستند.

داستان کودکانه سنجاب کوچولو

داستان کودکانه سنجاب کوچولو
داستان کودکانه سنجاب کوچولو

یک سنجاب کوچولویی بود که به همراه پدر و مادرش روی یک درخت داخل جنگل زندگی می‌کرد. سنجاب کوچو یه برادر داشت که همیشه بغلش می‌کرد و با او بازی می‌کرد.

سنجاب کوچولو دوست داشت، که همیشه با مامانش بازی کنه، اما مامانش هیچ وقت با او بازی نمی‌کرد. همچنین هر وقت که بابا برمی‌گشت به خونه، سنجاب کوچولو دوست داشت، که با باباش نیز بازی کنه. اما بابا هم همیشه خسته بود.

اما بابای سنجاب کوچولو هر وقت که میامد خونه، برادر کوچولوی سنجاب را که یک نوزاد بود، بغل می‌کرد و می‌بوسید. به همین خاطر سنجاب کوچولو، فکر می‌کرد که دیگه مامان و باباش دوستش ندارند.

سنجاب کوچولو به اتاقش میره و گریه می‌کنه. هرچه قدرم که مامان و باباش صداش می‌کنن، جواب نمی‌ده. بابا و مامان میرن تو اتاق سنجاب کوچولو، بلندش می‌کنن و حسابی تابش میدن. تا اینکه برادر سنجاب کوچولو، گریه می‌کنه. همه با هم تصمیم می‌گیرن که اون رو آروم کنند.

حالا همه اعضای خانواده در کنار هم و به شادی با یکدیگر بازی می‌کنند.

قصه فارسی و قشنگ موش دانا

قصه فارسی و قشنگ موش دانا
قصه فارسی و قشنگ موش دانا

موش دانایی بود که خیلی سفر میکرد، هر جا و هر جنگلی که میرفت، کلی چیزای جدید یاد میگرفت. به همین دلیل دایره اطلاعات زیادی داشت. روزی موش دانا به سایر موشها میگه، بیاین این جنگل رو ترک کنیم و به جنگل دیگری برویم.

موش‌های دیگر هم حرف موش دانا رو قبول کردند و حاضر شدند که آن جنگل را ترک کنند. آنها رفتند و رفتند تا جایی برای زندگی پیدا کنند.

آنها بالاخره به جنگلی جدید رسیدند و لانه‌ایی را برای خود آماده کردند. موش دانا بعد از آماده شدن لانه، به فکر آذوقه افتاد. تا آنجا که توانست آذوقه تهیه کرد و همه دوستاش رو به مهمونی دعوت کرد. آنها بعد از مهمانی از هم جدا شدند. چند روزی گذشت تا روزهای سرد نزدیک شد. اما به ناگهان هوا بسیار سرد شد.

لانه‌هایی که ساخته بودند چون محکم نبود به خاطر طوفان همه از بین رفتند. همه موش‌ها به دنبال راه چاره بودند. همگی تصمیم گرفتند که به پیش موش دانا بروند. موش دانا وقتی که وضعیت تاسف بار دوستانش را دید، به آنها اجازه داد که در لانه‌اش زندگی کنند. بعد از اینکه طوفان به اتمام رسید، همگی تصمیم گرفتند تا لانه‌های محمکی بسازند.

آنها توانستند تا سال‌ها در آن جنگل زیبا در کنار هم به شادی و شعف در کنار هم دیگر زندگی کنند.

داستان دوستانه و جذاب کودکانه فیل و دوستانش

داستان دوستانه و جذاب کودکانه فیل و دوستانش
داستان دوستانه و جذاب کودکانه فیل و دوستانش

یک روز بچه فیلی تصمیم گرفت تا در جنگل دوستی پیدا کند. اول میمونی رو دید که روی درخت بود. به میمون گفت با من دوست میشی. میمون گفت من به دنبال دوستی هستم که بتونه روی درختان مثل من تاب بخوره.

دوباره فیل به راه خودش ادامه داد. این دفعه خرگوشی رو دید. به خرگوش گفت با من دوست میشی. خرگوش گفت من به دنبال دوستی هستم که بتونه مثل من تو راه‌های زیرزمینی بره و بدوه. دوباره فیل به راه خودش ادامه داد. تا این دفعه به یک قورباغه رسید. به قورباغه گفت: با من دوست میشی. غورباقه گفت من عاشق بالا و پایین پریدن و شنا کردن زیر آبم. فیل دوباره راه افتاد. این دفعه به روباهی رسید.

به روباه گفت: با من دوست میشی. روباه گفت اما تو خیلی بزرگی. فیل خسته شد و به خانه آمد. بقیه فیلها به او گفتند: چی شده. چرا همه حیوانات دارن فرار می‌کنند. خرگوش گفت که ببر گرسنه‌اش شده و می‌خواد یکی از حیوانات رو بخوره.

فیل پیش ببر رفت و بهش گفت که حیوانات رو نخوره. ببر گفت که به تو این موضوع مرتبط نیست. فیل هم یک لگد محکم به ببر زد. ببر ترسید و فرار کرد. همه حیوانات نیز به خاطر رفتار زشت گذشته از فیل عذرخواهی کردند.

داستان شیرین فارسی مرغ طلا

داستان شیرین فارسی مرغ طلا
داستان شیرین فارسی مرغ طلا

یک مرد فقیری به همراه همسرش در روستایی زندگی می‌کردند. همسر او سبزیجات در مزرعه می‌کاشت و آن را می‌فروخت. یک روز مرد فقیر مرغی رو میخره و آن را به خانه می‌بره. همسرش تصمیم می‌گیره که مرغ رو بفروشه و با پولش نون و گوشت بخره.

یک روز صبح که می‌خواسته مرغ رو بفروشه می‌بینه که مرغ تخم طلا گذاشته. چند روز بعد دوباره مرغ یک تخم طلای دیگر میزاره. این روند ادامه پیدا می‌کنه تا یک روزی که مرد فقیر به همراه همسرش پولدار می‌شن.

یک روز همسرش بهش میگه که باید مرغ رو بکشیم ببینیم چندتا تخم طلای دیگه تو شکم مرغ هست. مرد فقیر یک شب که مرغ خوابیده بود، سر مرغ رو جدا می‌کنه اما می‌بینه که هیچ تخم طلایی تو شکم مرغ نیست.

حالا دیگر مرد فقیر هیچ مرغ دیگری نداشت تا برایشان تخم طلا بزاره.

قصه کودکانه گربه شلخته

قصه کودکانه گربه شلخته
قصه کودکانه گربه شلخته

تو خونه گربه شلخته ما هیچ چیزی سرجاش نبود. هرچی که می‌خواستی پیدا کنی باید کلی می‌گشتی تا پیداش کنی. مامان بچه گربه همیشه عصبانی بود و سر بچه گربه داد میزد. بچه گربه عادت داشت که با کلاف کاموا بازی کنه. همیشه کلی کاموا پخش بود روی زمین.

بابای بچه گربه به شدت عصبانی میشه و از خونه میره بیرون. به بچه گربه میگه باید همه چی رو تمیز کنه. مامانشم باید خونه رو مرتب کنه. بابای بچه گربه هم بهشون کمک میکرد.

بعد از اینکه همه به هم کمک کردند، خونه گربه‌ها هم مرتب و تمیز شد.

همچنین کتاب داستان هایی هم هستند که به صورت ترانه درآمده و برای کودکان جالب هستند. در ادامه به معرفی برخی از این ترانه‌ها خواهیم پرداخت.

ترانه‌های بسیار زیادی نیز وجود دارند که قصه‌های کوتاه و بلند فارسی در آنها گنجانده شده است. داستان‌های شاهنامه، حافظ، سهراب سپهری، فریدون فرخزاد و ….

شاعران بسیاری هستند که می‌توان اشعارشان را برای کودکان خواند و به زبان شیرین کودکانه برایشان ترجمه کرد، تا آنها از کودکی با فرهنگ و ادبیات غنی فارسی آشنا شوند