نویسنده: سپیده فرهادی(loveli)
نام رمان:خاطرات پوسیده

[divider]

روبه روم نشسته بود و دستهام رو توی دستهاش گرفته بود. همراه من اشک می ریخت و دلداریم می داد. سرم سنگینی می کرد. کلافه بودم. چرا باید این اتفاق می افتاد. میگرنم دوباره اود کرده بود. دستش رو روی صورتم کشید. جایی که کشیده خورده بود. هنوز جای انگشتاش روی صورتم بود. می سوخت . اما چیزی که بیشتر آزارم می داد این بود. هر زه ، رفته بودی دنبال هرزگی. حیا نکردی؟رفتی بغلش؟ صداش توی سرم می پیچید. صدایی از کسی بلند نمی شد. سرم درد می کرد. دست های گرم نگار بدتر عصبیم می کرد.
-گفتم که باید بهش بگیم. نزاشتی. ببین دیونه احمق باهات چی کار کرده!
دستش رو از روی صورتم برداشت و روی گردنم گذاشت.
-خل شده بود پسره؟ ببین با این چی کار کرده. احمق روانی.
انگار داشت با خودش حرف می زد.به آینه روبروم خیره شدم. کبودی گردنم من رو به یاد خشونتش انداخت. خدای من هیچ وقت تو این حال ندیده بودمش. واقعاً فکر کرده بود من بهش خیانت کردم؟
-حق نداشت باهات این کار رو کنه. باید ازت می پرسید. خیره سرش تحصیل کرده است.
تحصیل کرده؟ ای کاش نبود و یه خرده فرهنگ داشت. دلم به حال خودم سوخت. ای کاش با یه همچین حیون وحشی ازدواج نمی کردم. باورم نمیشه. من عاشقش بودم؟ نیما. خدای من نیما. چرا با من این کار رو کردی؟
-اگه مامان بفهمه می دونه چه بلایی به سرش بیاره. حالا کجا داشت می رفت با اون عجله؟
چشمام رو بستم.
صدای زنگ در توی گوشم پیچید.
– به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی…
نگاهم به در اتاق ثابت موند. دستگیره به سرعت بالا و پایین می شد و نیما از پشت در می خواست که در رو باز کنم. فریاد می زد؟ فحش می داد؟یادم نیست چی می گفت. سریع شماره نگار رو وارد کردم. نگار زود بیا تروخدا. گوشی رو انداختم روی تخت. صندلی از پشت در پرت شد کنار و نیما اومد داخل.
– ای روانی دیونه.
به کی می گفت روانی. انگار داشت با یه مرد مثل خودش دعوا می کرد. یقه تاپم رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. چشماش رو می خواستم. اما نه . این چشمای نیما نبود. این ها چشم های یه حیوونی بود که تا الان پشت چشم های مهربون نیما پنهون شده بود. سرم درد گرفته بود. فقط دهنش رو می دیدم که باز و بسته می شد. صدای نفس هام که به زور بالا میومد توی گوشم می پیچید. تنها صدای خودم بود. صدای خودم. دستاش. آخ این همون دستهای مهربونه که اینجوری دور گردنم حلقه شده؟ برای چی؟
صدای نفس هام بود که سخت تر بالا میومد. باز توی گوشم پیچید.لب هاش بودند که باز و بسته می شدند. چشماش. خون می بارید. صدایی توی ذهنم چرخید.میکشمت هرزه. چشماش؟ نه چشمام سنگین شد. بسته شدند. چی بود؟ چشمام بود؟ نه صدای در بود. تاریک بود؟ چی بود؟ات اق تاریک بود؟شب بود.نه چشمام بسته بود.
-ماندانا. عزیزم گریه کن. به چی ذل زدی؟ نریز تو خودت.
سرم رو بلند كردم. نگار چه مي دونست كه من چي مي كشم؟ گريه كنم؟ براي چي؟ براي كي؟ آره شايد بايد گريه كنم. براي خودم. براي زخم روحم . شايد هم نه براي جسمم .
-عزيزم حرف بزن. نريز توي خودت.
چشمم به دنبال رد اشك هاش رفت. نگار براي من گريه مي كرد؟ براي زخم روحم؟ نه براي زخم روي صورت و گردنم. دستم رفت سمت گردنم. آخ كه چه دردي مي كرد. ورم كرده بود؟ كبود شده بود؟ آخ خداي من. دست هام هم جون نداره كه بره بالا براي تسكين دردم.
اي كاش مي مردم و اين روز رو به چشمم نمي ديدم. نيما با خودت چي كار كردي؟ نه با نيماي من چي كار كردي؟ اصلاً با خود من چي كار كردي؟
-من مطمئنم از رفتارش پشيمون شده. اون لحظه عصباني بوده. دركش كن ماندانا.
چي مي گي نگار؟تو از كجا فهميدي؟ يعني بلند بلند فكر كردم؟ به صورتش نگاه كردم . به چشماش. آخ كه چقدر اين چشم ها رو دوست دارم. دستام رفت سمت شونه هاش. نگاهم كرد. چشمامون به هم گره خورده بود. سرم رو روي شونش گذاشتم. بغلم كرد. با هم. يك صدا . من شكست خوردم . نگار چرا گريه مي كرد؟
-عزيزم حتماً نبايد كه من هم شكست بخورم. تو از خواهر برام عزيزتري. تو بهترين دوستي. نه تو خود مني . پس اگه من براي خودم گريه كنم، نبايد بهم ايراد بگيري. ماندانا باور كن تو برام خيلي عزيزي…..
بازم بلند بلند فكر كرده بودم؟ با دستش پشتم رو نوازش مي كرد. آخ كه چقدر پشتم مي سوخت. دوباره چشمام رو بستم. مثل يه حيون باهام رفتار كرد. كدوم مردي با زنش اين رفتار رو مي كنه؟ انگار كه با يه مرد مثل خودش در افتاده بود. نديد من بي پناهم؟ نديد آروم نگاهش مي كنم؟ شايد به خاطر همين عصبي تر شد. اگه حرف مي زدم، شايد آروم مي شد. حتماً دلش مي خواست حرفي بزنم. تا خودش رو سبك كنه. حتماً مي خواست بگم اشتباه مي كني.اما چي رو؟ اون چيزي رو كه ديده بود باور مي كرد. آخ خداي من . باورم نمي شه. هر-ز-ه- بي-ح-يا
***
روي مبل نشسته بودم. حالا خودم رو، تصويرم رو توي آينه ديده بودم. كبودي روي گردنم. وحشي گري نيما. چهره اش آروم بود. زخمش رو زده بود. حالا بايد هم آروم باشه. مثل موش سرم رو انداخته بودم پايين. گلوم مي سوخت. انگار داغ بودم. درد كمرم داشت آتيشم ميزد. سرم رو بلند كردم. نگاهش كردم. پيراهن كرم رنگي تنش بود. با شلوار كتون كرم. سرم رو بالاتر بردم. تا صورتش رو ببينم. سرش پايين بود. سيگارش رو بين انگشتاش فشار مي داد و از اين دست به اون دست مي گرفت. هيچ وقت نديده بودم كه سيگار بكشه. چرا؟ پس الان؟ پك عميقي به سيگارش زد و خاكسترش رو توي جاسيگاري خالي كرد.
صورتم رو چرخوندم سمت نگار. ساكت نشسته بود و به زمين زل زده بود. پس چرا همه ساكتن؟ چرا چيزي نمي گن؟ آخ . چه دردي مي كنه پشتم. اگه اونجوري هولم نمي داد و كمرم به ديوار نمي خورد…..
-ببين نيما قضيه همش همين بود. تو چطور به خودت جرئت دادي كه راجع به ماندانايي كه هميشه رو پاكيش قسم مي خوردي يه همچين فكري بكني؟ يعني حرفهاي يه لات بي سر و پا كه خودت خوب مي دوني به خاطر اينكه نگار دست رد به سينش زده و با تو دشمني داره اينقدر برات مهم شد؟
-نگار بفهم چي داري مي گي. نه . حرفهاي اون به قول تو لات بي سر و پا اينقدر براي من اهميت نداشت. من ديدم. چيزي رو كه با چشمم ديده بودم. چيزي رو كه …. الله اكبر. آخه تو مي فهمي خورد شدن يعني چي؟ اون بي سر و پا من رو جلوي شُرَكام خورد كرد .اون حيوون جلوي اون ها اون فيلم رو برام گذاشت. دلم مي خواست ميزدم دندون هاش رو مي ريختم تو دهنش . اما …. اما ….
-اما نتونستي. اومدي تلافيش رو و به قول خودت اون غرور خرد شده ات رو سر ماندانا خالي بكني؟ واقعاً برات متاسفم. خيرِ سرت تو يه آدم تحصيل كرده و فرهنگي هستي. تو مثل يه حيوون با ماندانا برخورد كردي. گردنش ، صورتش رو ديدي؟ ديدي چه بلايي سرش اوردي؟ فردا جواب پدرش رو چي ميخواي بدي؟ ها؟
-تمومش كن ديگه….
-چيه؟ طاقت نداري بشنوي؟ نگاهش كن. ببين چي شده . اون خورد شد. چرا؟ به خاطر اينكه زير دستهاي تو وحشيانه كتك خورد؟ به خاطر اينكه زدي توي گوشش؟ به خاطر اينكه قصد كشتنش رو داشتي؟نه. به خاطر اينكه به عشقش ، علاقش ، دوست داشتنش شك كردي. نيما ، تو ماندانا رو كشتي.
از جاش بلند شد و اومد سمت من. هنوز سرم پايين بود. نگاهش كردم. جلوي پام زانو زده بود. سرش رو گذاشت روي پام و شروع كرد به گريه كردن. دستم رو بلند كردم و آروم آروم موهاش رو نوازش كردم. آخ نگار تو چقدر عزيزي. حرف دل من رو زدي. اما اي كاش بهش مي گفتي. بهش مي گفتي كه من رو كشتي به خاطر حرف هات. دوباره صداش توي سرم پيچيد. هرزززززززززززه
دستام رو روي گوشم گذاشتم. سرم داشت مي تركيد. نگار سرش رو بلند كرد.
-ماندانا! حالت خوبه؟ ماندانا…..
صدا ها قطع شد. چه آرامشي. همه جا تاريك بود. ديگه بدنم درد نمي كرد. ديگه سرم….. راستي سرم چي شد؟ چقدر سبك شده بودم. احساس خلاء مي كردم. نمي دونم چرا يهو دلم گرفت. صداي باد توي گوشم مي پيچيد.
چشمام رو باز كردم. كجا بودم؟ هنوز صداي باد ميومد. دوباره چشمام رو بستم.

[divider]

چشمام رو باز كردم. دهنم خشك خشك شده بود. صداها توي سرم بم مي شد. چشمام تار مي ديد. همه جا سفيد بود.
-ماندانا. حالت خوبه؟
چشمام رو بستم و دوباره باز كردم.
-ماندانا ، عزيزم حرف بزن.
به زور لب هام رو باز كردم تا چيزي بگم. اما نتونستم. . چشمام رو دوباره بستم. دوباره سرم سنگين شده بود. آخ خداي من.
-آب
لب هام تر شد. چشمام رو باز كردم. نگار بود كه روبروم وايساده بود. اي خدا چرا؟ چرا اين دختر داره به خاطر من گريه مي كنه ؟
-من كجام؟
-بيمارستاني عزيزم. الان حالت بهتره؟
چشمام رو بستم و باز كردم.
-چي شد كه اومدم اينجا؟
-تو خونه بوديم. يهو حالت بد شد.
زير لب هي تكرار كردم. يهو…. يهو……
سرم رو چرخوندم. قطره اشكي از روي گونم سر خورد. نگاهم با نگاهش تلاقي كرد. چقدر آروم وايساده بود. به ديوار تكيه داده بود و به من چشم دوخته بود. هنوز نگاهش مي كردم.
صداي نگار توي سرم پيچيد.
-من همه چيز رو بهش گفتم. رضا رو ميگم ماندانا.
سكوت حاكم شد.
-نيما فهميد كه اشتباه كرده. حالا اومده….
سر برگردوندم . اومده چي كار نگار؟ اومده دوباره كتكم بزنه؟
انگار دوباره فكرهام رو بلند بلند تكرار كردم. نگاهم كرد. اشك از چشماش پايين مي ريخت. سرش رو تكون داد و سريع از اتاق خارج شد.
در اتاق سفيد بود. همرنگ ديوارهاي اتاق. تخت سفيد بود. ملافه. متكا. همه و همه سفيد بود. نگاهم روي لباس هاي تنش افتاد. سفيد بود؟ نه نه. كرم بود. چشمام رو بستم .سرم مثل يه توپ سنگين شده بود.
صداش پيچيد توي ذهن شلوغم. صداش با صداي باد مخلوط ميشد. بم مي شد. زير مي شد. چي شده بود؟
-من… نميدونم بايد چي بگم. اما اميدوارم من رو درك كني…..
همين؟ دركت كنم؟
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا … من خيلي ترسيدم. فكر كردم تو رو از دست دادم. تو كه خودت خوب ميدوني من چقدر دوستت دارم…
چقدر دوستم داري؟ آره. چرا ندونم. هنوز گردنم مي سوزه. پوست گردنم كش مياد. مي فهمي ؟ نه نبايد هم بفهمي. اونقدر پستي كه به فكر غرور خورد شدت بودي. ببينم خيالت راحت شد؟ آره ديگه بايد هم راحت شده باشي. چون زدي. نخوردي كه ، زدي.
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا. عزيزم. باهام حرف بزن. اي كاش خودت از اول همه چيز رو بهم مي گفتي….
مي گفتم؟ آره بايد مي گفتم. مي دونم . اشتباه از من بود. تقصير من بود. رفتم به يه جوون ، به يه هم وطن. نه اصلاً به يه فاميل كمك كنم. كتك خوردم. از كي؟ از يه عصر هجري. از عزيزم. از شوهرم. كتك خوردم؟ نه خورد شدم. له شدم. چرا ؟ چون مرد بود. حق داشت هر چي دوست داره فكر كنه. چطور دلش اومد من رو بزنه؟ مگه به قول خودش دوستم نداشت ؟ اينجوري نيما؟ مي بيني؟ گردنم مي سوزه. حتماً كبود شده. زور دستات ، بازوهات زياده ؟ داري افتخار مي كني؟ آره بايد هم افتخار كني. چون يه مردي. زدي. غرورت ارضا شد. له كردي. كيو؟ زنت رو. به قول خودتون يه ضعيفه رو. واقعاً ما ضعيفيم؟ آخ كه چقدر از خودم متنفرم. چرا از خودم دفاع نكردم؟ چرا گذاشتم هر چي از دهنت در اومد بهم بگي؟ نيما …..
هنوز چشمام بسته بود.
-من…. واقعاً معذرت ميخوام. به خدا نفهميدم كه چي كار مي كنم. اصلاً حال خودم رو درك نكردم. من بميرم الهي خيلي دردت گرفت؟
سرم درد مي كرد. دوست نداشتم ناراحت ببينمش. آخه هنوز عاشقش بودم. نيما. دردم كه گرفت …. اما…. تو من رو خورد كردي. اي كاش فقط مي زدي و اون حرفها رو بهم نمي گفتي. آخ. هنوز صدات توي گوشمه…. هرزه…..
-ماندانا…. عزيزم گريه نكن….
گرمي دستاش رو روي صورتم حس مي كردم. هنوز چشمام بسته بود. هنوز هم دوستش داشتم. چرا؟ اون با من اين رفتار زشت رو داشت و من هنوز دوستش داشتم؟ شايد بهش حق مي دادم. چرا بايد بهش حق بدم؟ چون اين توي اين جامعه داره زندگي مي كنه؟ اما نه اون حق نداشت با من اين كار رو بكنه.
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا … به خدا خيلي داغون شدم. عزيزم من رو ببخش. ازت خواهش مي كنم. نمي خواي ديگه نگاهم كني؟ يعني اينقدر از من متنفر شدي كه نمي خواي من رو ببيني؟
بي اختيار چشمام باز شد. چشمام تر بود. صورتش خيس بود. نگاهش دريايي و عاشق بود. درست مثل اون موقع ها. بي تاب بود. نگاهش كردم. نگاه كرد. چشمام تر شد. دستاش روي صورتم گرم شد. نگاهش عاشق بود. لبخند زدم. لب هاش رو روي صورتم ، روي لب هام حس كردم.
[divider]


نگار ، رضا ، من. هر سه دور ميزي نشسته بوديم. نگار با اشتياق به رضا ذل زده بود. باز بي اعتنا بود. نگاهش. كلامش. صداش. همه چيزش. بي اعتنا.
-حالت بهتر شده؟
نگاهش كردم.
-آره بهترم. رضا ، نيما ميخواد تو رو ببينه.
نگاهم كرد. عميق به چشمام خيره شد. لبخند زد. خشك و بي تفاوت.
-باشه.
سكوت كرده بودم. سرم پايين بود. يعني مي خواست با نگاهش چي رو ثابت كنه؟ مي خواست چي بگه؟
نگار- شما هميشه اينقدر ساكتي؟
رضا- آره.
نگار- چرا؟
رضا- با سكوت خو گرفتم.
زير لب گفتم:
-دروغ مي گه. هميشه شيطون بوده. آروم نداشت. حتي يه لحظه.
نگار-تو چه رشته اي تحصيل كردين؟
رضا سر بلند كرد . من رو نگاه كرد. بعد بي تفاوت سر برگردوند و به نگار نگاه كرد.
-برادرتون شبيه شماست؟
جا خورديم. هم من. هم نگار. چه ربطي به سوال نگار داشت؟
نگار- تا حدودي.
-چشماشون خيلي شبيه همه.
لبخندي تلخ زد و گفت:
-بهت تبريك مي گم همسر زيبايي داري.
لبخند به روي لب هاي نگار جاري شد. چرا دو پهلو حرف مي زد؟ منظورش نگار بود؟ نيما بود؟ طعنه زد؟ چي ميخواست بگه؟
هر سه سكوت كرده بوديم. چه سكوت تلخ و آزار دهنده اي بود. دوستش نداشتم. نمي دونم چرا؟
-عمران خوندم. داشتم براي فوق ليسانس مي خوندم كه …. كه….
نگار با تعجب به من نگاه كرد و بعد گفت:
-كه چي؟
توي حرف رضا دويدم و گفتم:
-ترك تحصيل كرد.
رضا با تعجب نگاهم كرد. نگار هم همين طور. چرا دروغ گفتم؟ دوست نداشتم نگار بفهمه؟ اما همه چيز داد مي زد. رضا. اعتيادش. درسش. خودم گفتم. همه چيز رو . زندگي رضا رو.
لبخند زد و گفت:
-نه اخراج شدم .
با دهن باز نگاهش كردم. چرا گفت؟ نه. اصلاً چرا من دروغ گفتم؟ هدفم چي بود؟ من كه به نگار همه چيز رو گفته بودم.
آخ خداي من.
سرم رو بين دستام گرفتم و گفتم:
-بچه ها بخوريد.
***
از اون روز نگار همش از رضا مي گفت. از زيبايي كلامش. از نگاهش. از چشماش. اما من مونده بودم. چه چيزي در رضا نگار رو اينطور جذب كرده بود؟ چشم هايي كه هيچ برقي نداشت؟
چرا رضا با خودش اين كار رو كرد؟ مي تونست خوشبخت باشه. اگه بخواد. خيلي ها بودند كه مي تونستند قدر رضا رو بدونند. عاشقش باشن.
***
از توي آشپزخونه نگاهي به پذيرايي انداختم. هر دو سكوت كرده بودند. دلم شور مي زد. رضا نيما رو به چشم يه سارق ، سارق عشق نگاه مي كرد. نيما رضا رو به چشم ، يه بيچاره كه حس ترحمش رو برانگيخته بود. اما من؟ من چي؟ راستي من به چه ديدي به اون ها نگاه مي كردم. هر دو رو دوست داشتم. اما نمي تونستم با هم مقايسه شون كنم. من عاشق نيما ، زندگيم ، عشقم بودم. اما رضا …… تنها براي من سمبل قهرماني از كودكي هام بود. نمي دونستم چرا با ديدنش به هيجان مي افتم. اما خوب مي دونستم كه قصدم خير بود. همين …..
لب هام رو به لبخندي تصنعي زينت دادم و به پذيرايي رفتم. هنوز هر دو سكوت كرده بودند. هر دو به زمين نگاه مي كردند. بايد اين سكوت آزار دهنده رو مي شكستم.
-رضا ، نگار خيلي دلش مي خواست امشب بياد. اما جشن نامزدي يكي از دوستاش بود. براي همين گفت كه از طرفش از تو معذرت خواهي كنم.
لبخندي زهر آلود به صورتم پاشيد و گفت:
-ايشون لطف دارن.
همين….. آره . چيز ديگه اي انتظار داشتي بشنوي؟ كلامش ، نگاهش متضاد بود. همه چيزش .
مي ترسيدم. نمي دونم از چي؟ وحشت داشتم . اما از چي؟ از خودم؟ از رضا ؟ از نيما ؟ واي خداي من. كلافه شدم.
نيما- شنيدم توي آموزشگاه ….. تدريس مي كني؟
لحن صميمي بود. لبخند زدم .
رضا- آره . يه چند تايي شاگرد دارم.
نيما- من خيلي دوست داشتم زودتر از اينها باهاتون ملاقات كنم. اما از ماندانا در اين چند سال چيزي در رابطه با شما نشنيده بودم. اما وقتي شنيدم ، خيلي مشتاق ديدارت شدم.
سرم رو پايين انداختم. مشتاق شده بود؟ دستم رو به روي گردنم كشيدم. ديگه جاش كبود نبود. ديگه پوست گردنم كش نميومد. اما ….. سوزشش هنوز توي قلبم حس مي شد. چرا؟
رضا- شما لطف داريد. كم سعادتي از ما بوده.
-خوب از خانوم كوچيك چه خبر؟ چرا نيورديش؟
رضا-خودت كه خوب ميدوني. پاي رفتني نداره. اصرار كردم . عذر خواهي كرد از اينكه نمي تونه بياد .
***
روزها پشت سر هم مي گذشت و ارتباط ما با هم بهتر شده بود. رضا به خونه ما رفت و آمد مي كرد و حتي گاهي كه نيما نبود هم به من سر مي زد. يه روزهايي كه نگار هم بود زنگ مي زديم ميومد و با هم حرف مي زديم.
نمي دونستم كه چه جوري وارد مسئله اعتيادش بشم؟ روم نمي شد. اصلاً به كلي فراموش كرده بودم كه براي چي رفتم سراغش.

[divider]

http://www.forum.98ia.com