نویسنده: سپیده فرهادی(loveli)
نام رمان:خاطرات پوسیده

 

تازه از خواب بيدار شده بودم كه صداي زنگ در بلند شد. در رو باز كردم و سريع دويدم توي اتاق خواب و موهام رو شونه كردم.
-سلام خوبي؟
-سلام. مرسي. چي شده اين وقت روز ياد من افتادي؟
-داشتم از اين ور رد مي شدم گفتم بيام سراغت.
-خوش اومدي . بيا تو.
براش چايي ريختم و خودم هم روبه روش روي مبل نشستم. نگاهش جور ديگه اي بود. برخلاف هميشه. گرم بود. گرم حرف مي زد. مثل اون موقع ها. نمي دونم چرا وقتي نگاهم مي كرد يه طوري مي شدم. دوست نداشتم اون طوري نگاهم كنه. بدم ميومد.
از روي مبل بلند شد و توي اتاق چرخي زد و بعد اومد كنارم روي مبل نشست. كمي خودم رو جمع و جور كردم. لبخند تلخي زد و دستم رو توي دستش گرفت. دلم مي خواست يه جوري از دستش فرار كنم. اما چه جوري؟ برام تعريف مي كرد. حرفهايي رو مي زد كه هر چي در اين مدت ازش پرسيده بودم جوابم رو نداده بود. چي مي گفت؟ نمي دونستم. از چي ؟ چرا ؟ تنها به اين فكر مي كردم كه چرا اينقدر بد نگاهم مي كنه. چشماش برق ميزد درست مثل اون موقع ها. ترس توي رفتارم كاملاً مشخص بود. دستم رو ول كرد. از فرصت استفاده كردم و از روي مبل بلند شدم.
-چي شد؟
-ها…. هيچي… من…… راستش….
-چي شد؟
-برم ميوه بيارم…..
سريع رفتم توي آشپزخونه و نفس راحتي كشيدم. به لباسم نگاه كردم. برم عوضش كنم. پوشيده تر بپوشم . برم دامن تنم كنم. شلوار اندامم رو مشخص مي كنه. اما نه به چه بهونه اي؟ مي فهمه . خيلي زشته. خداي من. خودم رو امروز به تو مي سپارم.
روي مبل روبروش نشستم.
لبخندي زد و گفت:
-چي داشتم مي گفتم؟….. آهان…. زندگي بهم خيلي سخت گرفته بود. خيلي…..
سكوت كرد و بعداز مدتي سرش رو بلند كرد و گفت:
-آخه مي دوني چيه ماندانا…..
دوباره سكوت كرد . نگاهم مي كرد. اسمم رو زير لبش تكرار مي كرد. اين اولين باري بود كه در تمام اين مدت اسم من رو به زبونش اورده بود.
-ماندانا…. آره….. من عاشقت بودم ماندانا. دوستت داشتم…..
سرش رو انداخت پايين. آه سينه سوزي كشيد و سرش رو تكون داد.
-نمي تونستم تحمل كنم. دوري از تو براي من خيلي سخت بود. خيلي . خيلي سخته وقتي تمام عمرت رو ، هر كاري رو كه مي خواي بكني به عشق يكي بكني كه ….. كه اصلاً به يادت هم نباشه…..
سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره شد….
-مي فهمي؟ حتي به يادت هم نباشه.
-رضا الان اين حرفها چه فايده اي داره؟
كلافه از جاش بلند شد.
ترسيدم. خودم رو جمع و جور كردم. به هر حركتش عكس و العمل نشون مي دادم. رفت پشت مبل وايساد. دستش رو لبه ي مبل گرفت و گفت:
-چرا اومدي؟ چرا دوباره اومدي؟ اومدي كه خورد شدنم رو ببيني؟ اومدي كه له شدنم رو ببيني؟ آره ماندانا من مردم ….. من بدون تو مردم.
پشتش رو كرد به من و به مبل تكيه داد. امروز چش شده بود؟ اين حرفها چي بود كه مي زد. در اين سه چهار ماه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم. هيچ عكس و العملي ازش نديده بودم.
-وقتي شنيدم ازدواج كردي ، مرگ رو جلوي چشمام ديدم. واي خداي من. منو ببخش به رحمتت شك كردم. چي كار مي تونستم بكنم؟ چرا من ؟ چرا؟ اين همه آدم. مني كه تمام لحظه لحظه هاي زندگيم رو به عشق ماندانا گذرونده بودم. به اين اميد كه مال من بشه. به اين اميد كه دوباره اون جمله هاي زيبا رو از زبونش بشنوم. آخ خداي من ….. خودت بهتر مي دوني چقدر تو حسرت سوختم تا ازش نامه دريافت كنم. تا ببينم توي كاغذ نوشته. با زبون خودش ، با خط خودش ، دوباره از من نوشته.
سكوت كرد. مغزم داشت سوت مي كشيد. سرم سنگين شده بود. لبخندي توي ذهنم برام شكلك در مي اورد.
-اما شنيدم ، ديدم ؟ چي شنيدم؟ اينكه ازدواج كرده . با كي؟ با نيما ….. نه اين اشتباه بود. منتظر بودم همه بگن ماندانا و رضا ….. اما چي مي شنيدم؟ ماندانا و نيما…… ماندانا زن نيما…. ماندانا مال نيماست….. ماندانا عاشق نيماست….. ماندانا ….. نيما ……
برگشت سمتم. چشماش شده بود يه كاسه خون. از ترس به خودم مي لرزيدم . پاهام رو جمع كردم. دستام يخ كرده بود. نگاهم مي كرد. نگاهش مي كردم.
-چرا با من اين كار رو كردي ماندانا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توي سرم پر شده بود از علامت سوال. چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا چي رضا؟ چي مي خواي بشنوي؟ من چه تقصيري داشتم؟ يه جوري حرف مي زني انگار من مقصرم. انگار من مي دونستم كه اون من رو دوست داره و يا خودم ازش خواسته بودم پاي من بمونه. به چه حقي سرم داد مي زد. چرا مثل مترسك نشستم؟ چرا جوابش رو نمي دم؟
-چرا ماندانا؟ من دوستت داشتم. لعنتي . عاشقت بودم…..
دوست داشتم من هم مثل اون داد بزنم. محكومش كنم. مثل اون. مثل اون موقع ها.
چشمام رو محكم به هم فشار دادم.
-چرا چي رضا؟ يه جوري حرف مي زني انگار من از همه چيز خبر داشتم.
انگار كه آتيشش زدند. از جاش كنده شد و به سمتم اومد. روبروم زانو زد و با عصبانيت گفت:
-نمي دونستي؟
نگاهش كردم.
آروم شد. يه لحظه. انگار همه چيز خواب بود. انگار اين همون رضايي نبود كه چند لحظه پيش داشت من رو محكوم مي كرد.
-خوب من دوستت دارم ماندانا ….. دوستت دارم .
لبخند زد . از جاش بلند شد. چشماش ، لبهاش مي خنديد. دور خودش چرخ زد.
يهو وايساد . از حركاتش گيج شده بودم. نگاهش كردم. دوباره عصبي شده بود. كلافه شده بود. نگاهش طوفاني بود. چش بود؟
-فهميدي؟ حالا فهميدي؟ من دوستت داشتم …. نه نه عاشقت بود…. بودم؟
دوباره دور خودش چرخ زد. وايساد.
-نه . هنوز هم هستم. هنوز هم عاشقتم.
از جام بلند شدم. مثل ديونه ها بود. رفتم آشپزخونه.
-بيا اين يه ليوان آب رو بخور.
كف اتاق نشسته بود. به گلهاي فرش خيره شده بود. سرش رو بلند كرد . ليوان رو نگاه كرد . دستش رو بالا اورد . گذاشت روي دستم روي ليوان . به چشمام خيره شد . ترس و وحشت از هر حركتم فرياد مي زد.
-چرا رنگت پريده؟ حالت خوبه؟
رنگم پريده؟ نه حالم خوب نيست . فشارم افتاده پايين . خيلي حالم بده .
-خوبم تو آب رو بخور .
-ببين رضا . الان اين حرفها هيچ چيزي رو عوض نمي كنه . من هيچ وقت نمي دونستم كه تو به من علاقه داري. شايد ، شايد هم تقصير خودت بود. چرا نگفتي كه دوستم داري ؟ رضا من هيچ وقت به علاقه ي تو فكر نمي كردم. هميشه تو برام سمبل محبت ، دوستي بودي . تو براي قهرمان كودكيهام بودي. باور كن اينو . من هيچ وقت بيشتر از علي تو رو دوست نداشتم . اما هميشه به يادت بودم .
سكوت كرده بود. به ليوان آب خيره شده بود . به چي نگاه مي كرد؟ نيمه پرش ؟ نيمه خاليش؟
يادمه هميشه مي گفت : ماندانا هيچ وقت نيمه خالي ليوان رو نبين . حالا من بايد همين حرفها رو براي خودش تكرار كنم؟
-رضا اگه من نتونستم كه برات يه عشق باشم . اگه من نتونستم كه محبت بي دريغم رو نثارت كنم . هنوز خيلي ها هستند كه مي تونن . چرا درك نمي كني رضا؟ خيلي ها مي تونن تو رو كمك كنن . نمي خوام اسم ببرم . اما باور كن تو هنوز هم مي توني . ببين اگه تو اين لعنتي رو بزاري كنار . هنوز هم خوشبخت تر از بقيه مي توني زندگي كني ….
يهو از جاش بلند شد . پريشون . ترسيدم . دوباره خودم رو روي مبل جمع و جور كردم .
-چه جوري ماندانا؟ نگاه كن به خودت …. تو از من ، از سايه من مي ترسي . چه جوري بقيه نترسن ؟
يهو سرش رو گرفت . تنش به لرزه افتاد . از جام بلند شدم . بايد چي كار مي كردم؟ رضا چرا اينطوري شدي؟ چه اتفاقي افتاده؟
افتاد روي زمين . سرش رو بين دستاش گرفت . بدنش مي لرزيد . خداي من …..

[divider]

-ماندانا مي خوام باهات صحبت كنم وقت داري؟
سرم رو بلند كردم . نيما روبروم روي صندلي نشسته بود و نگاهم مي كرد . لبخند زدم و كتابم رو بستم و نگاهش كردم .
-البته عزيزم بگو….
-ببين مي دونم اين حرفها رو بايد زماني بزني كه موقعيتش پيش اومده باشه . اما من الان روزهاست كه منتظر اون موقعيت هستم اما پيش نمياد براي همين اومدم تا باهات حرف بزنم.
با تعجب نگاهش كردم. چي شده بود ؟ چرا اينقدر جدي حرف مي زد؟ مسئل اي پيش اومده بود؟
-مي تونم صحبت كنم؟
از جام بلند شدم و رفتم روي مبل روبروييش نشستم . سرش رو انداخته بود پايين . دلشوره بدجوري توي دلم چنگ مي انداخت .
-ماندانا الان ما نزديك به شش ساله كه با هم ازدواج كرديم . اما هنوز ….
نگاهش كردم. شش سال؟ چقدر لحظه ها زود مي گذرند . راست مي گفت بهمن ماه مي شد شش سال. درست دو ماه ديگه .
-تو هيچ وقت راجع به بچه دار شدن جدي نبودي . حس مي كنم تو اصلاً دوست نداري كه بچه دار شيم . در صورتي كه مي دوني من چقدر عاشق بچه هستم . چرا ؟ چرا نمي خواي بچه دار شيم ؟
لحظه لحظه هايي كه ازم بچه ميخواست جلوي چشمام رژه مي رفت . سه سال پيش . موقع امتحاناتم .بعد از مريض شدن مادرش . بعد از فت پدرش . حالا . بعد از پنج سال . حق داشت بچه مي خواست .
-ماندانا من سي و سه سالمه . چرا من رو درك نمي كني عزيزم . تا الان بهونه هات اين بوده كه بچه اي. چه مي دونم درس مي خواي بخوني . بعد گفتي فعلاً زوده . دو سال بگذره . آخه من حق دارم بدونم تا كي بايد صبر كنم؟ امسال فوق ليسانت رو مي گيري . بهتر نيست ديگه تمومش كني؟ آخه عزيزم من هم حقي دارم …..
نگاهم توي نگاهش تلاقي كرد . از چي اينقدر مي ترسيد ؟ من بهش گفته بودم كه درسم تموم بشه . خوب هنوز كه من امتحانتم تموم نشده . چي شده چرا اينقدر پريشون شده ؟
-نيما من گفته بودم تا زماني كه درسم تموم بشه صبر كن . اما هنوز من درسم تموم نشده . تو چرا اينقدر اصرار مي كني؟ ما هنوز وقت براي اين كار زياد داريم . من نميدونم چرا اينقدر اصرار مي كني . دليلت چيه ؟
از جاش بلند شد و كلافه دور اتاق چرخ زد . قدم هاش رو سنگين بر ميداشت و با مشت به كف دستش مي كوبيد . هر وقت عصبي بود اين كار رو مي كرد .
-نمي دونم ماندانا چه جوري بهت بگم… راستش …. راستش ….
-بگو ….
-من مي ترسم تو رو از دست بدم …
لبخندي پهناي صورتم رو پوشوند . يعني چي ؟
-پس تو مي خواي با بچه دار شدن جلوي اين اتفاق رو بگيري؟
با تعجب نگاهم كرد ….
-اين فكرها چيه مي كني نيما ؟ اگه نمي شناختمت احساس مي كردم از پشت كوه اومدي . اگه نمي دونستم تحصيلاتت رو تو آلمان تموم كردي حس مي كردم يه آدم بي سوادي . واقعاً اين افكار براي يه آدم تحصيل كرده است؟ چرا مثل آدم هاي عصر هجري فكر مي كني؟ اگه من تو رو نخوام ، اگه بهت علاقه نداشته باشم هيچ وقت به پاي يه بچه نمي سوزم . يا چرا بخوام بيخودي يكي ديگه رو بدبخت كنم؟ مي شه دليل اين افكارت رو به من بگي بدونم .
اومد و جلوي پام زانو زد .
نگاهم مي كرد . نگاهش دريايي بود . زيبا بود . مژگان برگشته اش قلبم رو به آتيش مي كشيد . خداي من اين همه علاقه در وجود من نسبت به يك نفر؟ واقعاً واقعيه؟ رويا نيست؟ نه رويا نيست ، اگه بود هيچ وقت بعد از اينكه زير دستاش كتك خورده بودم نمي موندم . چون خودم رو احساساتم رو عشقم رو مي شناختم . مي دونستم كه چه غروري دارم . عاشقش بودم . عاشق نيما ….
-ماندانا باور كن اصلاً منظورم اين نبود . من فكر مي كنم تو ديگه به من علاقه نداري ….
دستم رو روي صورتش ، روي چشماش كشيدم . نوك انگشتانم رو بوسيد و گفت:
-يعني هنوز هم دوستم داري؟
به جاي جواب گونه هاش رو از آتيش لبهام سرخ كردم .
سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد . باز هم نگاهش به قلبم آتش كشيد . چرا باور نمي كرد كه من دوستش دارم؟ چرا ؟
از جاش بلند شد . بغلم كرد . نگاهم توي نگاهش ثابت مونده بود .

[divider]

-ماندانا پس چی کار می کنی؟ چرا آماده نمیشی؟
-الان آماده می شم . چقدر عجله داری …..
برگشتم و به آینه قدی توی اتاق نگاه کردم. لبخندی زدم و یه دور دور خودم چرخیدم. صدای نیما از کنار در به گوشم رسید.
-به به خانم میخوای تو دل ما قند آب کنی؟
نگاهش کردم و لبخند زدم و دوباره برگشتم سمت آینه.
-موهام قشنگ شده؟
-موهای تو همیشه قشنگه.
-اِ نیما لوس نشو . بهم میاد؟
-آره خشگلم بهت میاد .
کیفم رو برداشتم و و از توش رژ لبم رو بیرون اوردم.
-ماندانا داری وسوسه ام می کنی ها؟
در حالی که به آینه زل زده بودم. خندیدم و گفتم:
-نیما برو بیرون حواسم رو پرت نکن.
-چشم سرورم.
احساس می کردم یه چیز کم دارم. دور خودم می چرخیدم و فکر می کردم. روبروی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم.
چی کم دارم؟ چی ؟
آهان یادم اومد . دستم رو به گردنم کشیدم و زیر لب گفتم:
-هر چقدر هم که زیبا بشی باز هم زنی و نیاز به جواهرات داری.
دوباره دستم رو به گردن بلند و سفیدم کشیدم.
لبخند زدم و برگشتم سمت میز توالت تا سرویسم رو از روی میز بردارم.
-ماندانا جان عزیزم دیر شد.
-ای بابا . میام دیگه.
-چیه؟ دنبال چی میگردی؟
-نیما تو سرویس منو ندیدی؟
-سرویست؟ نه کدوم؟
-همون که برای سلگرد عروسیمون برام خریدی.
-سرویس بلریان رو می گی؟
-آره. هر چی می گردم نیست.
-خوب فکر ببین کجا گذاشتی.
-ای بابا. دو ساعته دارم می گردم نیست که نیست انگار آب شده رفته تو زمین.
-کجا گذاشته بودی؟
-همین جا گذاشته بودم.
دوباره کشو رو ریختم بهم. آخر سر کلافه شدم و روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. یعنی کجا گذاشتمش؟
نیما کنارم نشست و گفت:
-عزیزم اشکال نداره . حالا اون یکی سرویست رو بنداز.
-ای بابا . نیما مسئله سرویس دیگه نیست که. نمی دونم کجا گذاشتمش. من خودم گذاشتمش روی میز. یعنی چی شده؟ اعصابم رو بهم ریخت . اگه می دونستم کجاست که ناراحت نمی شدم. اینجا بود آخه .
-ببینم توی این چند روز کسی خونه نیومده؟
-منظورت چیه؟
-هیچی میخوام بدونم کسی غریبه نیومده؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-یعنی تو می گی …..
-امکانش هست.
دوباره فکر کردم و بعد از مدتی بیاختیار گفتم:
-جز رضا و نگار توی این چند روز کسی خونمون نیومده ….
-رضا…..
-نه امکان نداره نیما. اصلاً فکرش رو هم نکن
از جاش بلند شد و روبروی من در حالی که کلافه بود وایساد.
-چرا امکان نداره ماندانا. اون یه معتاده .الکیه . هر کاری از یه معتاد برمیاد. در ضمن اصلاً اون چرا وقتی من نیستم میاد اینجا؟
من هم به تبعیت از اون از جام بلند شدم. اون حقی نداشت که در مورد اقوام من به خودش اجازه بده اینطور صحبت کنه. از دستش به شدت ناراحت شده بودم .
-مواظب حرف زدنت باش. درسته رضا معتاد شده . اما اونقدر بیچاره نشده که به طلاهای من چشم داشته باشه . در ضمن اون فامیل منه نه فامیل تو که به خاطر تو بیاد اینجا . در خونه من به روی اقوام من همیشه بازه.
-بسه ماندانا. یه کم چشماتو باز کن . هر چقدر هم که اون خوب باشه . باز هم یه معتاده . تو مثل اینکه اصلاً حالیت نیست که معتاد براش فرقی نمی کنه که کجا باشه . یه الکلی که به این چیزها فکر نمیکنه. اصلاً یه معتاد به ناموس خودش رحم نمی کنه چه برسه به تو یا من . برای همین دوست ندارم که وقتی من نیستم اون پاش رو ……
با صدای سیلی که به گوشش زدم ساکت شد. چقدر وقیح شده بود . خدای من چطور به خودش اجازه می داد در مقابل من از اقوا من اینطور بد بگه . اگه امروز داره پشت سر رضا حرف میزنه فردا امکان داره پشت سر خانواده من هم حرف بزنه.
-تو به خاطر یه معتاد با من بحث میکنی؟
-حرف دهنت رو بفهم . اون هرچقدر هم که معتاد باشه هیچ وقت بی ناموس نمی شه. لااقل از حیونی مثل تو که بی دلیل زنش رو زیر کتک می اندازه و قصد جونش رو می کنه بهتره ….
نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. میگرنم دوباره اود کرده بود . روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام فشار دادم.
***
در تمام عمرم عروسی مذخرفتر از این عروسی نرفته بودم. گوشه ای از سالن کنار یکی از همسر دوستهای نیما نشسته بودم و در حالی که تمایلی به شنیدن حرف هاش نداشتم نگاهش می کردم. اما فکرم تمام دور حرف های نیما و گم شدن سرویس ها می گشت. آخر سر خودش متوجه شد و گفت:
-ماندانا جون حالت خوب نیست؟
-رکسانا منو ببخش کمی سرم درد می کنه.
-نه عزیزم آب میخوری برات بیارم؟
-نه . بهتره برم کمی قدم بزنم.
-هر طور راحتی.
-ممنون
از جام بلند شدم و به بیرون از محوطه رفتم . توی باغ صدای موسیقی کمتر بود . با اینکه زمستان رو به پایان بود اما هنوز هوا سوز سردی داشت . از کنار استخر رد شدم و به تصویر خودم در آب خیره شدم . نور مهتاب داخل آب افتاده بود و تصویر زنی سیاه پوش با موهای خرمایی توی آب به چشم می خورد . روی آب موج های کوچکی ایجاد می شد و دل بیننده رو میلرزوند . به موهای خودم که یک سمت صورتم ریخته شده بود نگاه کردم . سرم شدیداً درد می کرد . از دور الهه رو به همراه فرشاد همسرش دیدم که به سمت استخر میان . سریع شروع به حرکت کردم تا حضورم مانع از صحبتشون نشه . جشن عروسی یکی از شرکای نیما بود و بنابراین اکثر دوستان نیما در این جشن حضور داشتند . دلم نمی خواست که من رو زنی گوشه گیر بدوند . چون همیشه با اونها رفت و آمد زیادی داشتم و در مهمونی هاشون شرکت می کردم . اما از اون روزی که رضا پا به زندگی من گذاشت . ورق برگشت و زندگی تغییر کرد . رفت و آمدم با اقوام کم شد و اللخصوص با دوستای نیما …..
مهتاب در آسمان به رقص در اومده بود و ستارگان به دورش می چرخیدند . به راستی چه زیبا بود این شب مهتابی .
همیشه با دین مهتاب در آسمان به آرامش می رسیدم . آرامشی بی همتا .
روی صندلی چوبی آلاچیق نشستم و از همون جا به ماه آسمون خیره شدم . با خیره شدن به اون گذر زمان رو حس نمی کردم . اما امشب همه چیز فرق می کرد . مهتاب هم فرق می کرد . فکر حرف های نیما لحظه ای آرومم نمی زاشت . چرا باید به رضا شک کنه؟ چرا ؟ شاید هم ….
نه اصلاً دوست نداشتم حتی به این موضوع فکر کنم.
چرا که نه؟ پر بیراه هم نمی گفت. بهتره یک بار هم که شده من هم از دید بهتری به این موضوع فکر کنم. چرا نمی تونستم؟ چون من هنوز هم رضا رو قهرمان کودکیهام می دونستم . اما نیما چی؟ نیما که اینطور نبود . اون رضا رو به چشم یه معتاد الکلی می دید. غیر از این بود؟
اگر رضا این کار رو کرده باشه چی؟ چطور می تونه تو روی من نگاه کنه؟ واقعاً می تونه؟

[divider]

http://www.forum.98ia.com