نویسنده: سپیده فرهادی(loveli)
نام رمان:خاطرات پوسیده[divider]

-پس بالاخره کار خودت رو کردی؟
چرخیدم و روی صندلی نشستم . نگاهم به نگاه بی خیال علی تلاقی کرد. سرش رو تکون داد.
-باورم نمیشه.
-خیلی عوض شده.
-خیلی. اصلاً لحظه ای که دیدمش هی به خودم گفتم اون نیست محاله. اما…..
-آره ماندانا عشق از ادم همه چیز می سازه.
سرم رو تکون دادم. دسته های صندلی رو محکم فشار میدادم. دستم به شدت عرق کرده بود.
-اگه نیما بفهمه از دستت ناراحت می شه.
-علی من نمی خوام کار بدی بکنم. اصلاً اون فامیل منه و من دوست دارم باهاش رفت و امد کنم کار بدیه؟
سرش رو تکون داد و از کنارم بلند شد و زیر لب گفت:
-خدا به هممون رحم کنه….
***
هر کاری میکردم نمی تونستم قدم از قدم بردارم و جلو برم. از دور وایساده بودم و به صورتش نگاه می کردم. چقدر خسته به نظر می رسید. هنوز طراوت جوونی توی صورتش معلوم بود. هر چند که نگاهش بی سو و بی رمق بود. ضربان قلبم به شدت می زد و من کلافه دائماً دست به عینک دودیم می زدم که شناخته نشم. کتابهاش رو توی دستش گرفته بود و با نگاهش روی زمین دنبال چیزی می گشت. چقدر سر به زیر؟
خدای من این رضاست؟ تمام تنش خسته است . حس می کردم که پاهاش هم قدرت کشیدن بدنش رو نداره.
صدای یکی از بچه ها باعث شد بایسته و به سمت صدا برگرده.
-رضا کجا داری میری؟
دلم برای شنیدن صداش پر می کشید. نمیدونستم چرا اینقدر دلم براش می سوخت در اون لحظه حس میکردم که به قدر علی دوستش دارم. شاید هم بیشتر. شاید هم …..
-دستت درد نکنه. اگه نرم خانوم کوچیک ناراحت می شه. باشه برای یه روز دیگه
-رضا این چه وضعشه آخه….
سریع راهم رو کشیدم که برم که صدای پسره سر جام میخکوبم کرد.
-خانوم شما دنبال کسی می گشتید؟
سنگینی نگاه هر دوشون رو حس میکردم. رد اشک روی صورتم مونده بود. بدون اینکه سر بر گردونم سریع سرم رو تکون دادم و به سرعت از اونجا دور شدم. صدای پسره رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
-عجب دیونه ای بود اینا….
حتی جرئت نکردم که حرف بزنم. حالا چه طوری می خواستم برم و باهاش رو به رو بشم. اصلاً تا به الان به این موضوع فکر نکرده بودم. واقعاً چقدر این موضوع برام مجهول شده بود.
کلافگی در تمام رفتارهایم موج میزد . بیچاره نیما ساکت می موند و حرفی نمی زد. اما ای کاش حرف می زد تا من هم میتونستم غم دلم رو باهاش در میون بزارم. اما اینجوری نمی شد. چون اون تنها نگاهم می کرد. چه فایده؟ نگاهی که تنها آتش به جان من و زندگیم می کشید. نمی دونستم توی سرش چی می گذره اما هر چیزی که بود ، برای من بد بود.
دو هفته در طول اون دو روز به دم آموزشگاه رفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهش کردم. دوست نداشتم ، یا شاید هم پای رفتن به جلو رو نداشتم چرا؟ خودم هم نمیدانستم.
با نگار بیرون رفته بودیم . مدت ها بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشتم. دیگه مثل قدیم به خونشون نمی رفتم و بهش سر نمی زدم. اومده بود تا ازم گله بکنه. روبروم روی صندلی نشست و بعد از اینکه لیوان بستنی رو جلوی روم گذاشت گفت:
-بخور بستنی های اینجا خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و به یاد روز هایی که با هم به این مکان میومدیم و فارغ از هر درد و رنجی به اطراف نگاه می کردیم و به هر چیز کوچکی می خندیدیم. انگار که من رو برای بار اول بود دعوتم کرده بود به بستنی فروشی …..
چشمم به شکلات روی بستنی افتاد. لبخند روی لبم نشسته بود.
-باورم نمی شه که تو تونستی تو یه نگاه دل نیما رو ببری. راستش فرناز خودشو کشت. هر نوع اشفه بلد بود رو برای نیما ریخت اما نتونست دلش رو ببره.
با قیافه حق به جانبی گفتم:
-گمشو. مگه من برای داداش تو دل بری کردم ، که داری این زِرو میزنی؟
-نه بابا دیونه چرا ترش می کنی؟ تو که می دونی من از خوشحالی دارم بال در میارم. اگه بدونی وقتی نیما گفت که دیگه قصد نداره به کانادا برگرده چقدر خوشحال شدم.!!!
با لگدی که به پام خورد . سرم رو بلند کردم و زیر لب فحشی به نگار دادم که گفت:
-هیچ معلومه کدوم جهنمی داری سیر میکنی؟
-گمشو. یهو یاد روز اولی که با هم اومدیم اینجا افتادم….
با صدای بلند خندید. دو سه نفر از کسانی که اونجا بودند برگشتند و نگاهمون کردند. دیگه برای همه الاالخصوص من ، این خنده ها و شیطنت هاش عادی شده بود.
-ماندانا راستش اومدم ازت گله گی بکنم.
-گله گی؟ برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
-نه راستش مشکلی که نه. اما….
-اما چی؟ جون بکن دیگه….
-مامان و بابا خیلی ناراحت بودند که توی این یکی دو ماهه اصلاً بهشون سر نزدی..
سرم رو از خجالت پایین انداختم. اون ها رو هم اندازه مامان و بابا دوست داشم.
-تو که از حال من خبر داری…
-آره. اما این راهش نیست که تو خودت و بقیه رو داری داغون می کنی…
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-خوب باهاش حرف زدی؟
سرم رو تکون دادم و قطره اشکی رو که روی گونم سر خورده بود رو پاک کردم.
***
اول هفته بود. از ساعت دو بغاز ظهر توی اون گرما توی ماشین نشسته بودم و چشم به در اموزشگاه دوخته بودم. اینبار باید کار خودم رو انجام میدادم. نباید بیشتر از این کشش می دادم. زندگیم داشت رو به تباهی می رفت و من خودم باعث و بانی این موضوع بودم. عذاب روحی باعث از هم پاشیدگی کانون گرم خانواده ام شده بود.اما واقعاً این روا بود؟ این روا بود که من بی خودی بدون هیچ منظوری حالا باید مجازات بشم؟ صدایی توی گوشش زنگ زد. تو نباید خودت رو اذیت کنی. اصلاً مگه تقصیر توِ؟ نه نمیشه. نمی تونم که بی خیال بشیم و دست روی دست بزارم. مگه می شه؟
سر و صدای اون ها من رو به حال حاضر برگردوند. نگاه از اینه ماشین گرفتم و به روبرو خیره شدم. دوباره جمعیت متفرق شدند. کلافه و دستپاچه بودم در ماشین رو چند بار باز کردم و دو باره بستم. از ماشین پیاده شدم و به در اون تیکه دادم. وای خدای من اومد… دست و دلم می لرزید میخواستم برگردم. طاقت نداشتم. طاقت موندن نداشتم. اما پاهام یارای رفتنی نداشت. یعنی من رو می شناسه؟ اصلاً ….
نه مگه می شه نشسناسه….
اون پایین دنبال چی میگردی رضا؟ چی روی زمین هست که همیشه سرت پایینه. تمام وجودم یخ کرده بود. مثل همیشه که وقتی می خواستم عملی انجام دهم که از عاقبتش می ترسیدم. نه نمیتونم دیگه طاقتن ندارم. عینک رو روی چشمم مرتب کردم. در ماشین رو باز کردم تا سوار شم. درست روبروی ماشین صدای قدم ها قطع شد. سرم رو بلند کردم. خودش بود. رضا بود….

 

-پس كه اينطور. ببينم قيافه اش خيلي عوض شده بود؟
نگار مشتاق راجع به ديدارم با رضا مي پرسيد و من بي حوصله تمام اتفاقاتي رو كه بين ما دو تا افتاده بود رو براش توضيح مي دادم. شايد مي خواستم با اين كار كمي خودم رو سبك كنم. من كه خودم هر چي فكر كردم نفهميدم كه دليل رفتار ضد و نقيضش چي بود. اون از بي اعتناييش و اون هم از …..
وقتي حالم بد شد چنان بي قرار حالم رو مي پرسيد كه حس مي كردم نيماست كه مثل پروانه داره دورم مي چرخه . اما وقتي چشمام رو به سختي باز مي كردم. قيافه ي خشك و سرد رضا مثل پتكي بود كه توي سرم مي نشست.
-قرار بعدي رو هم گذاشتي؟
-آره .
چشمام رو بستم و به ياد لحظه خداحافظي كه نرم شده بود افتادم. وقتي جلوي خونه باغ ماشين رو نگه داشتم. سرش رو به سمتم چرخوند و با لبخند شيريني كه كنج لبش نشسته بود گفت:
– امروز كه نتونستم باهات حرف بزنم. اميدوارم دفعه بعدي بتونم….
اين جمله رو جوري گفت كه ازش بوي التماس ميومد.
-نگار تو هم باهام مياي؟
-من؟ گمشو. من بيام چي كار؟
-نمي دونم. مي ترسم.
-از چي؟
-نگرانم. حس بدي دارم.
-چرا ماندانا؟ تو هدفت خيره. نيتت خيره. تو ميخواي به رضا كمك كني. مي خواي به …. به كسي كه پهلوون كودكي هات بوده كمك كني.
لبخند گرم نگار بود كه من رو دلگرم مي كرد . نسبت به كه تصميمي گرفته بودم هر لحظه جسورتر مي شدم. اما خدايا من بدون كمك تو چيزي نيستم. خودت مي دوني كه من نيتم خيره. پس خودت. نه كس ديگه اي تنها خودت هستي كه مي توني من رو كمك كني و رضا رو….. آره رضا رو از اين منجلاب بيرون بكشي. خدايا زندگيم رو به خودت مي سپرم . نمي خوام كه نيما رو از دست بدم. من عاشق زندگيم هستم. عاشق ….
***
برخلاف اون مدتي كه مي ديدمش از آموزشگاه بيرون مياد ، امروز شيكِ شيك بود. شيك پوش و زيبا. لباس هاش بوي عطر محبوبي رو مي داد كه من هميشه اون رو به گل هاي زيباي بهشتي تشبيه مي كردم. چقدر اين عطر رو كه براش از پاريس مي فرستادند دوست داشتم. موهاي مشكيش مثل اون موقع ها برق مي زد. اما نه اگر تونسته بود ظاهرش رو عوض كنه. نتونسته بود برقي رو كه دوست داشتم توي چشماش ببينم …….
روبروم روي صندلي نشسته بود و به دستام كه روي ميز بود خيره شده بود. شايد هم نه به دستام نه …. سريع دستم رو از روي ميز برداشتم و با دست راستم حلقه ام رو لمس كردم. سرش رو بلند كرد و لبخندي زهر آلود به روم پاشيد و دوباره سرش رو انداخت پايين.
دوباره سكوت كرده بود و منتظر بود تا من شروع كنم. برخلاف اون موقع ها. دوباره چونم لرزيد. لرزيد . لرزيد. ردش رو توي صورتم دنبال كردم و روي لبم شكارش كردم. شوريش رو زير زبونم حس كردم. آخ خداي من ……
– ديگه دانشگاه نمي ري؟
سرش رو بلند كرد.
-بيرونم كردند.
-چرا؟
لبخند زد. نگاهم كرد . دوباره لبخند زد. سرش رو تكون داد و به شيشه روي ميز خيره شد.
بايد چيزي مي گفتم. اما چي؟ آره بايد مي گفتم.
-نمي دونم دوست داري بدوني يا نه. اما من…..
نگاهم كرد. مكث كرده بودم. مثل اون موقع ها …. كاش ازم مي خواست كه ادامه بدم . درست مثل اون موقع ها. اما ساكت نگاهم مي كرد. نگاه مي كرد. چرا؟
-بعد از اينكه ليسانسم رو تو رشته ادبيات گرفتم. شروع كردم به نوشتن. دو تا كتاب هم چاپ كردم.
يه برقي به سرعت نور توي چشماش ايجاد شد و بعد دوباره جاش رو به اون تاريكي محض داد. لبخندي بي حوصله گوشه لبش بود. انگار مي خواست بازم حرف بزنم. اما چي بگم؟ رضا چي ميخواي بدوني؟ اي واي لعنتي چرا حرف نمي زني؟ چرا نمي گي چرا اينج.ري خيره بهم نگا مي كني؟ كلافه شده بودم. بي خيال همه فكرها رو پس زدم و گفتم:
-بدون اينكه به حرف بقيه گوش كنم. همون طور كه تو گفتي رفتم دنبال علاقه ام . دنبال عشقم…..
-عشق؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره نوشتن. تو كه مي دوني من چقدر….
-مي دونم. هنوز حرفهات توي گوشم زمزمه مي كنه. يادمه كه برق چشمامو به …..
آه عميقي كشيد و بعد از اينكه مكث كوتاهي كرد گفت:
-از علي شنيدم ازدواج كردي. زندگيت چطوره؟ راضي هستي؟
قلبم داشت توي سينم آتيش مي گرفت . انگار يكي با ناخون هاش روي سينم خط مي كشيد. چي بايد جوابش رو ميدادم. اومدم حرف رو عوض كنم اما ….. انگار كس ديگه اي جاي من حرف مي زد.
-نيما مرد خيلي خوبيه. من از زندگيم خيلي راضي ام. دوستش دارم.
لبخند مي زد. انگار توي خواب بود. نه انگار من خواب بودم. دوباره اين ميگرن لعنتي شروع كرد. نه نمي خواستم دوباره ……
اما نتونستم خودم رو كنترل كنم. چشمام رو بستم و شقيقه هام رو توي انگشتام فشار دادم. خداي من……
چشمام رو كه باز كردم توي ماشين بودم. روي صندلي عقب دراز كشيده بودم. و رضا بالاي سرم وايساده بود . در ماشين باز بود و بي تاب دستم رو فشار مي داد. چشمام رو دوباره بستم. انگار خواب ميديدم. يهو با وحشت چشمام رو باز كردم و از جام پريدم. من چم شد؟ يهو . چه جوري اومدم اينجا؟ آخ حالا يادم اومد. اين ميگرن لعنتي همه چيز رو بهم زد. سرم رو بين دستام فشردم. صداش رو شنيدم.
-ماندانا بهتري؟ چرا اينجوري مي شِِي؟
-وقتي فشار عصبيم زياد ميشه اين ميگرن لعنتي مياد سراغم.
-از كي اين مريضي رو گرفتي؟
-از بچگي داشتم.
-چرا؟
-تا الان سه بار اين جوري شدم.
انگار كه داشت با خودش حرف ميزد. پشتش رو كرد به من و به ماشين تكيه داد.
-ديروز و امروز. من باعثش بودم.
بعد با مشت به پيشونيش كوبيد و گفت:
-من لعنتي باعثش بودم.
***
روي تخت دراز كشيده بودم. چشمم به سقف ثابت مونده بود. قلبم تير مي كشيد. نمي دونم چرا از ظهر اين جوري شد بودم. قلبم تير مي كشيد. پس هنوز هم رضا دوستم داره! چرا؟ بعد از اينكه من گفتم تا حالا سه بار اينجوري شدم، پريشون شد . چرا؟
رفت! تنها رفت و من رو با تمام خاطراتم تنها گذاشت. آخ خداي من.
روي تخت غلتي زدم و به اينكه بايد چه جوري برشگردونم به اون دوران. به اينكه چه جوري بايد پاكش كنم فكر مي كردم. سرم هنوز درد میکرد. احساس ضعف داشتم. صدای کلید که توی در می چرخید باعث شد از روی تخت بلند شم.
-سلام عزیزم. خسته نباشی.
-سلام. ممنونم.
رفتم جلوش تا صورتش رو ببوسم . با اخم نگاهم کرد. پرسیدم
-نیما چیزی شده؟
-نه چیزی نیست.
بدون اینکه صورتم رو ببوسه. از کنارم رد شد. برعکس همیشه. هر وقت ناراحت بود. این کار رو می کرد. اما از هر چیزی نه. هر وقت از من ناراحت بود این کار رو می کرد. رفتم توی آشپزخونه. از توی یخچال آب میوه ای برداشتم تا براش ببرم.
برخلاف همیشه زود اومده بود خونه. حتماً کارش زود تموم شده بود. خدای من نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
لباسش رو عوض کرد و اومد توی پذیرایی.
-دوش نگرفتی؟
-نه. تشنه ام.
آب میوه رو جلوش گذاشتم. سرش رو بین دستاش گرفت و دستاش رو روی میز گذاشت.
-عزیزم اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
-امروز کجا بودی؟
-رفته بودم بیرون
-زنگ زدم خونه نبودی.
-مگه من موبایل ندارم؟
-میشه بپرسم کجا بودی؟
از جام بلند شدم . یعنی چی ؟ این سوال ها چی بود می پرسید . مگه من زندانی ام که با من این برخورد رو داره.
-گفتم رفته بودم بیرون.
از جاش بلند شد و روبروم ایستاد. وای خدای من چشماش به خون نشسته بود. اما این آرامشی که توی کلامش بود. نکنه این آرامش. نه محاله. یعنی این آرامش قبل از طوفانه؟
-این رو گفتی. اما نگفتی کجا.
-یعنی چی نیما؟ مگه من زندانیم که هر جا می رم توضیح بدم.
با عصبانیت از کنارش رد شدم. که محکم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. دندونهاش رو بهم می فشرد. رگ های شقیقه هاش بیرون زده بود. چرا اینقدر عصبی بود؟
-نه زندانی نیستی. اما من حق دارم بدونم زنم کدوم قبرستونی بوده امروز.
سعی کردم دستم رو از بین دستاش بیرون بکشم.
-این چه طرز حرف زدنه؟ مگه رفته بودم پی هرزگی…..
صدای کشیده ای که به گوشم خورد من رو از دنیای خیال جدا کرد. خدای من نیما من رو زد؟ باورم نمیشه؟ چرا این کار رو کرد؟ برای چی؟ به چه گناهی؟ توی چشماش ذل زده بودم. سرم داد می کشید و با صدای بلند حرف می زد.
-آره رفته بودی پی هرزگیت. هی می گم یه مدته عوض شدی. تو می گی نه چیزی نیست. خسته ام. آره باید هم خسته باشی. چیه؟ از من خسته ای؟ از زندگی خسته ای؟ چی می خواستی که برات فراهم نکردم؟ چی می خواستی که من در اختیارت نزاشتم. پول ، ثروت ، عشق؟ من که دوستت داشتم لعنتی .پس چرا با من این کار رو کردی؟
مکث کرد و در حالی که بازوهام رو محکم توی دستش فشار می داد گفت:
-یعنی اینقدر بی شرم شدی که توی ملا عام می ری توی بغل اون پسره بی شعور؟ ماندانا اون چیش از من بهتره؟ لعنتی چرا با من این کار رو کردی؟
هولم داد عقب. عقب عقب رفتم. سرم خورد به دیوار. به جای سرم قلبم درد گرفت. آخ خدای من این حرف ها چی بود که نیما به من میزد؟ وای ای کاش می میردم و این حرفها رو از زبون نیما نمی شنیدم. بی شعور من رو هرزه خوند. چطور تونست به من بگه هرزه؟
روی زمین نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. دوست داشتم گریه کنم. اما دریغ از یک قطره اشک.صدای نیما توی سرم می چرخید. هرزه ، هرزه. فکر نمی کردم که بعد از چند سال زندگی . یعد از اینکه بهش ثابت کردم عاشقشم بیاد و به من بگه هرزه. وای خدای من. چطور به خودش اجازه داد این حرفها رو به من بزنه؟
پشتش رو کرده بود به من. شونه هاش می لرزید.
برگشت سمت من . اومد سمتم. دستم رو کشید و بلندم کرد. با بغض به دنبالش روان شدم. توی اتاق خواب رفتیم. پرتم کرد روی تخت. اومد کنارم.
-بگیر نگاه کن. ببین. با این حال باز هم می گی رفته بودم بیرون. خیلی بی شرمی ماندانا خیلی…..
صداش توی سرم تبدیل به فریاد میشد. بگیر هرزه. بگیر
نگاهم روی مانیتور گوشیش ثابت موند. آخ خدای من. حالا چطور باید بهش بگم. کدوم لعنتی اون موقع سر رسیده بود. من این لحظه ها رو به یاد ندارم. امروز توی رستوران. وای رضا چرا این کار رو کردی؟
رضا من رو توی بغلش گرفته بود و از در رستوران بیرون می برد. تصویر از دور بود و من نمی تونستم به نیما نشون بدم که چشمام بسته است. دهنم بسته شده بود. زبونم قفل شده بود.
-به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی…
صدای زنگ در بین حرف هاش پیچید. نگاهی به پذیرایی انداخت و در حالی که با دستش برام خط و نشون می کشید از اتاق بیرون رفت…..
هنوز مانیتور گوشیش داشت ما رو نشون می داد. برش داشتم و با ضرب کوبیدمش به دیوار. با صدای بلند داد می زدم.
-لعنتی ، لعنتی

http://www.forum.98ia.com